وقتی بچّه بودم ، هر روز با پدر بزرگم روانشاد کربلایی احمد قاسمی گل افشانی به باغ می رفتم . در این باغ درخت های گوناگون از توت ، آلوچه ، انگور و پرتقال وجود داشت . در آن میان درخت انجیری بود که حکایت او با همه ی درخت های باغ فرق می کرد . آن درخت انجیر تنها یادگار عمویم روانشاد قدمعلی قاسمی گل افشانی بود که شمع وجودش در جوانی به سال هزار و سیصد و چهل و هشت در هیجده سالگی به خاموشی گرایید . عمو این درخت انجیر را کاشته بود و به گونه ای بوی عمو را می داد . پدر بزرگ روزها ، ماه ها و سال ها در زیر آن درخت می نشست و زار زار می گریست . عمویم چوپان بود ، چوپان عاشقی که به قول سلمان هراتی :
من همان شبان عاشقم
سینه چاک وساکت و غریب
بی تکلف و رها
در خراب دشت های دور
در پی تو می دوم
ساده و صبور
یک سبد ستاره چیده ام برای تو ....
وقتی عمویم به ییلاقِ آن جهانی کوچ کرد . مردم روستای گل افشان در رثای او خون گریستند . من شنیدم حدود دو سال در روستا هیچ جشن عروسی برپا نشد . مرگ او باور کردنی نبود . همه از تنومندی ها و پهلوانی های او سخن می گفتند .روزگار است و با همه ی رنگارنگی هایش ! چه می شود کرد ؟ به یاد براعت استهلال حکیم ابوالقاسم فردوسی در آغاز داستان رستم و سهراب افتادم که :
اگر تند بادی بر آید ز کنج به خاک افکند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر هنرمند دانیمش ار بی هنر
اگر مرگ دادست بی داد چیست ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
از این راز جان تو آگاه نیست بدین پرده اندر تو را راه نیست
همه تا در آز رفته فراز به کس بر نشد این در راز باز
به رفتن مگر بهتر آیدش جای چو آرام یابد به دیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک ندارد ز برنا و فرتوت باک
در این جای رفتن نه جای درنگ بر اسب فناگر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ یکی دان چو اندر بُدن نیست برگ ...
مادر بزرگم مشهدی بیگم محمدی گل افشانی در فراق فرزندش فلج شده بود و تا سال شصت و سه که به رحمت خدا رفته بود ، چون ابر در بهاران می گریست . راجع به روزگار پُر غصّه ی بعدِ مرگ عمویم از پدرم دو نکته ی تلخ شنیدم . پدر می گفتند : وقتی عمو رفت ، ما گوسفندانش را فروختیم ولی تا شش ماه هر روز ( مثل گذشته ) ناهار درست می کردیم و با عمو یعقوب به جنگل می رفتیم و گریه کنان عمو قدم را صدا می زدیم که بیا برای تو ناهار آوردیم ولی افسوس و صد افسوس دیگر از جنگل هیچ جوابی شنیده نمی شد .
پدر می گفتند : وقتی عمو رفت ، بارها دیدم که مادر بزرگ روزها در ایوان خانه می نشست . ناله و زاری می کرد . وقتی او ناله و زاری می کرد ، از چشمِ سگ گلّه ی عمو که حالا دیگر گلّه ای در کار نبود تا به جنگل ببرد ، اشک جاری می شد و با صدای غمناکی غصّه ی خود را نشان می داد .
چند سال پیش وقتی داشتند حیاط مسجد روستای گل افشان را تعمیر می کردند ، پدر به من گفتند : یک شعر خوب انتخاب کن تا ما بر روی سنگ جدید مزار عمو بنویسیم . من این رباعی خیام را پیشنهاد کردم که :
ای چرخ فلک خرابی از کینه ی توست بیداد گری شیوه ی دیرینه ی توست
ای خاک اگر سینه ی تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینه ی توست