کسی بالاتر از یاقوت ننوشت

 

 

معمولا در مدارس ، درس های هنر ، انشا ، تربیت بدنی ، قرآن و پرورشی جدّی گرفته نمی شود . نمره ها در این دروس واقعی نیستند .  امّا من سال شصت و هشت ، زمانی که دانش آموز سال دوّم راهنمایی مدرسه ی شهید رزاقیان ( نیما ) پُل سه تیر قائم شهر بودم ، معلّم هنری داشتم به نام آقای صفری . این آقای معلّم درس هنر را خیلی جدّی می گرفت و من در ثلث دوم ( در درس هنر ) تجدید شدم و نمره ی هشت گرفتم. من دیگر ایشان را ندیدم . خیلی دلم می خواهد ایشان را ببینم و تشکر کنم . هر کجا هست خدایا به سلامت دارش .

به هر طرف روی آورید ، خدا آن جاست

 

مهر ماه 74  در رشته ی دبیری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه گیلان پذیرفته شدم . شب اوّلی که در خوابگاه میرزا کوچک خان جنگلی ( بلوک 4 ، اتاق 102 ) رشت مستقر شدم ، غم فراق از خانه و کاشانه چُنان در جانم ریشه دوانیده بود که نگو و نپرس . وقتی به نماز ایستادیم به سمت شوروی نماز خواندیم  . بعد از چند روز متوجه شدیم . البته تفاوتی هم نمی کرد ، چرا که فَاَینَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجهُ اللّه  : به هر طرف روی آورید ، خدا آن جاست  .

بنگر به ستاره که بتازد سِپَسِ دیو

 

 

در کتاب کویر دکتر علی شریعتی آمده است : « آن تیرهای نورانی که گاه گاه ، بر جان سیاه شب فرو می رود ، تیر فرشتگانِ نگهبانِ ملکوت ِخداوند در بارگاه آسمانی اش که هر گاه شیطان و دیوان هم دستش می کوشند به حیله ، گوشه ای از شب را بشکافند و به آن جا که قداست اهورایی اش را گام هیچ پلیدی نباید بیالاید و نامحرم را در آن خلوت انس راه نیست ، سر کشند تا رازی را که عصمت عظیمش نباید در کاسه ی این فهم های پلید ریزد ، دزدانه بشنوند . پرده داران حرمِ سترِ عفافِ ملکوت ، آن ها را با این شهاب های آتشین می زنند و به سوی کویر می رانند . بعدها معلّمان و دانایان شهر خندیدند که : نه ، جانم ! این ها سنگ هایی اند باز مانده ی کُراتی خرابه و درهم ریخته که چون با سرعت به طرف زمین می افتند ، از تماس با جَو آتش می گیرند و نابود می گردند ... . »

 

این کلام زیبای دکتر شریعتی مرا به گذشته می برد  ، به یاد تعبیر مادر بزرگم روانشاد بیگم محمّدی گل افشانی می افتم . در روستایمان گُل افشان  چند امام زاده به نام های سید ابراهیم ، درویش محمّد و درویش زکریا وجود دارد . مادر بزرگ هر وقت شهاب های آتشین را می دید ، صلوات می فرستاد و می گفت : این نور است و از امام زاده درویش محمّد دارد به مهمانی امام زاده سید ابراهیم می رود .

شام آخر  پدر بزرگ ...

 

 

پدر بزرگم روانشاد کربلایی احمد قاسمی گل افشانی  ، مثل همه ی پدر بزرگ ها دوست داشتنی بود . چون پدرم فرزند آخر خانواده بود ،  در خانه ی پدر بزرگ زندگی می کردیم . نام علی اکبر را از او به یادگار دارم . پدر بزرگ هرجا می رفت ، من نیز با او بودم . مرداد ماه شصت و هفت فرا رسید . من کلاس پنجم دبستان را تمام کردم . آفتاب عمر پدر بزرگ به زردی گرایید و در حال غروب بود . بیماری سرطان بی طاقتش کرده بود . از روزها پیش او را به سمت قبله خوابانده بودند . شام آخر فرا رسید . همسایگان ما که همه ازخویشان ما بودند  ، جمع شدند . من زار زار می گریستم . یکی از این پیر مردها گفت : بچّه ها را ببرید اتاق دیگر . در اتاق کناری با  گریه و زاری خوابم بُرد  . خواب دیدم که پدر بزرگ خوب شده است . صبح که بیدار شدم به سمت پدر بزرگ رفتم . پتو روی سرش کشیده بودند . پدر گفت : پدر بزرگ خوابیده است . اوّل نفهیدم که چه شد ؟ ! بعد وقتی دیدم مردم می آیند و فاتحه می خوانند . تازه فهمیدم که ...  .

 

امتحانات خرداد شصت و هشت

 

 

چهاردهم خرداد شصت و هشت که رهبر انقلاب به دیار حق شتافتند ، من کلاس اوّل راهنمایی بودم و در مدرسه ی جوادالأئمه ی روستای آهنگرکلای بیشه سر درس می خواندم ، خرداد ماه بود و فصل امتحانات . مدیرمان روانشاد علی اسماعیلی آمدند و فرمودند : مدرسه ها یک هفته تعطیل است و امتحانات برگزار نمی شود . ما  در خانه تلویزیون نداشتیم . هر روز صبح استرس پیدا می کردم و با خودم می گفتم : نکنه دولت مدرسه ها را باز کند و ما که تلویزیون نداریم ، خبر نداشته باشیم و از امتحان محروم شوم !  من در طول این هفته ی تعطیل ، هر روز صبح از روستای گل افشان تا روستای آهنگرکلای بیشه سر پیاده سه کیلومتر راه را می رفتم و با در بسته مواجه می شدم و باز پیاده سه کیلومتر راه را  بر می گشتم .

فرخنده یادی از کلاس درس استاد محمد رضا شفیعی کدکنی

 

در این سه یا چهار دهه ی اخیر ، کیست که زبان و ادبیات فارسی خوانده ولی  مستقیم یا غیر مستقیم شاگرد استاد محمد رضا شفیعی کدکنی نبوده است ؟ سال هاست که کلاس استاد سه شنبه ها در دانشکده ی ادبیات دانشگاه تهران برگزار می شود ، هم نوا می شویم با حضرت مولانا که  :

      ای خدا  !

      کعبه ی اقبال این حلقه است و بس                    کعبه ی امّید را ویران مکن

 

حلقه ی درس استاد مصداق کامل این بیت نظیری نیشابوری است که :

درس ادیب اگر بود زمزمه ی محبتی                          جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را 

 

روزی از روزها استاد فرمودند :  من به وزارت آموزش و پرورش گفتم که اگر می خواهید ایران ، ایران شود . یکی از این کارها این است که تمام شعرهای کتاب های درسی بچّه ها را  از دبستان تا دانشگاه حذف کنید ، بچّه ها فقط اشعار فردوسی و ناصر خسرو بخوانند . دانش آموزی که با فرهنگ فردوسی و ناصر خسرو بزرگ شود ، خردمندی می شود وطن پرست . و محال است که به ایران خیانت کند .

گلپونه های وحشی دشت امیدم ...

 

 

در یکی از کلاس های دانشکده ی ادبیات دانشگاه آزاد واحد قائم شهر مشغول تدریس بودم که بحث ما به دنیای پر رمز و راز موسیقی کشیده شد . گفتم موسیقی را می توان به دو نوع خوب و بد تقسیم کرد . چه بسا یک موسیقی برچسب مُجاز را هم به همراه دارد ولی روح آدم را آزار می دهد و حتی اطلاق نام موسیقی بر آن ها جفای بزرگی است در حقّ استادان صاحب نامی همچون : استاد بنان نوری ، استاد محمد رضا شجریان و ... . سخن به شاهکارهای موسیقی ایران  کشیده شد و از الهه ناز استاد بنان نوری و مُرغ سحرِ استاد محمد رضا شجریان و گلپونه های روانشاد ایرج بسطامی سخن به میان آمد . در همان زمان ،  دانشجویی دست بلند کرد و گفت : آقای گل افشانی ! من آهنگ گلپونه های ایرج بسطامی را در تلفن همراه خودم دارم ، شما موافقید که همین الان  به آن گوش دهیم ؟ گفتم : عالی است . تمام کلاس گوش شده بودند و حدود هفت دقیقه روانشاد ایرج بسطامی ،  گلپونه ها را برای ما خواندند . بچّه ها همه لذّت بردند و در پایان با صلواتی از او یاد کردند .

همه در تاجیکستان ، شعر  از بَرَند

  

 

در تاجیکستان همه ، شعر می خوانند . دانشگاهی و غیر دانشگاهی ندارد . پیر و جوان ، زن و مرد ، کلام خود را در موقعیّت های مختلف با شعر چاشنی می دهند . در یکی از بازارهای شهر دوشنبه  داشتیم ، تحفه و سوغات می خریدیم . به یک پلاستیک ( به قول تاجیک ها : سَلَفه ) نیاز پیدا کردیم . دو نوجوان ده و دوازده ساله آمدند که پلاستیک می فروختند . گفتم : من از کسی پلاستیک می خرم که شعر از بَر باشد . یکی از آن دو نوجوان  ، شعر  « بوی جوی مولیان آید همی » رودکی را  خواندن گرفت . وقتی شعر را تا به آخر خواند . آن دیگری گفت : آقا ! من هم بلدم . و او نیز تمام شعر را بی غلط تا به آخر خواند . من خیلی خوشحال شدم و از هر دو نفر پلاستیک خریدم .

ای خدا این وصل را هجران مکن

 

 

غزل های حضرت مولانا سرشار از عشق ، شور ، مستی و نشاط است . یکی از غزل های بسیار زیبا و با طراوت حضرت که حالت دعا و مناجات هم دارد ، غزلی است با آغاز و انجام :

    ای خدا این وصل را هجران مکن             سرخوشان عشق را نالان مکن ...

 

  ... نیست در عالم ز هجران تلخ تر            هر چه خواهی کن و لیکن آن مکن

 

این غزل مرا به دو خاطره می بَرَد ، نخست : در جشن فارغ التحصیلی ما ( دانشجویان دبیری زبان و ادبیات فارسی دانشگاه گیلان ، ورودی 74 ) که در روزپنج شنبه 19 / 9 / 77  در آمفی تئاتر شهید مطهری دانشکده کشاورزی دانشگاه گیلان برگزار گردید و دکتر محمد کاظم یوسف پور ، استاد زبان و ادبیات فارسی و رئیس وقت دانشکده ی ادبیات دانشگاه گیلان ، این غزل را در پیش درآمد سخنرانی خودشان قرائت فرمودند .

و امّا خاطره دوم :

من در مهر ماه 1389 برای سخنرانی در همایش  بین المللی مکالمه فرهنگ ها : مقام ابو محمود خجندی و دانشمندان شرق در گسترش علم های دقیق به دانشگاه دولتی خجند تاجیکستان دعوت شده بودم .  این همایش دو روزه در چند بخش  برگزار شد . صدارت  ( مدیریت ) یکی از این بخش ها ( با موضوع :  علوم ، زبان ، ادبیات ، تاریخ و فلسفه در زمان ابومحمود خجندی ) که از ساعت 9 – 12 در مجلسگاه دانشکده ی زبان و ادبیات تاجیک برگزار شده بود ، با من بود . در آمفی تئاتر ( یا به قول تاجیکان : مجلسگاه ) حدود سیصد  استاد و دانشجو علاقمند به زبان و ادبیات فارسی حضور داشتند . من در پایان داوری مقاله های قرائت شده  ، همین غزل (  ای خدا این وصل را هجران مکن ... )  حضرت مولانا را از آغاز تا انجام خواندم . نکته ی بسیار جالب توجه این بود که به هنگام قرائت غزل ، تمام حاضران دستانشان را به نشانه ی دعا و مناجات بالا گرفته بودند . وقتی غزل به فرجام رسید ، بسیار مرا مورد تشویق قرار دادند و به قول خودشان کف کوبی نمودند . آن روز بود که من به حقیقت پیوند نیاکانی رسیده بودم .

حکایت درخت انجیر

 

 

وقتی بچّه بودم ، هر روز با پدر بزرگم روانشاد کربلایی احمد قاسمی گل افشانی به باغ می رفتم . در این باغ درخت های گوناگون از توت ، آلوچه  ، انگور و پرتقال وجود داشت .  در آن میان درخت انجیری بود که حکایت او با همه ی درخت های باغ فرق می کرد . آن درخت انجیر  تنها یادگار عمویم روانشاد قدمعلی قاسمی گل افشانی بود که شمع وجودش در جوانی به سال هزار و سیصد و چهل و هشت در هیجده سالگی به خاموشی گرایید . عمو  این درخت انجیر را کاشته بود و به گونه ای بوی عمو را می داد . پدر بزرگ روزها ، ماه ها و سال ها در زیر آن درخت می نشست و زار زار می گریست .  عمویم چوپان بود ، چوپان عاشقی که به قول سلمان هراتی :

 من همان شبان عاشقم

سینه چاک وساکت و  غریب

بی تکلف و رها

در خراب دشت های دور

در پی تو می دوم

ساده و صبور

یک سبد ستاره چیده ام برای تو .... 

 

وقتی عمویم به ییلاقِ آن جهانی کوچ کرد . مردم روستای گل افشان در رثای او خون گریستند . من شنیدم حدود دو سال در روستا هیچ جشن عروسی برپا نشد . مرگ او باور کردنی نبود . همه از تنومندی ها و پهلوانی های او سخن می گفتند .روزگار است و با همه ی رنگارنگی هایش ! چه می شود کرد ؟  به یاد براعت استهلال حکیم ابوالقاسم فردوسی در آغاز داستان رستم و سهراب افتادم که :

اگر تند بادی بر آید ز کنج                    به خاک افکند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانیمش ار دادگر                هنرمند دانیمش ار بی هنر

اگر مرگ دادست بی داد چیست           ز داد این همه بانگ و فریاد چیست

 از این راز جان تو آگاه نیست                  بدین پرده اندر تو را راه نیست

همه تا در آز رفته فراز                          به کس بر نشد این در راز باز

به رفتن مگر بهتر آیدش جای                چو آرام یابد به دیگر سرای

دم مرگ چون آتش هولناک                  ندارد ز برنا و فرتوت باک

 در این جای رفتن نه جای درنگ            بر اسب فناگر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بیداد نیست           چو داد آمدش جای فریاد نیست

جوانی و پیری به نزدیک مرگ                  یکی دان چو اندر بُدن نیست برگ ...

 

مادر بزرگم مشهدی بیگم محمدی گل افشانی در فراق فرزندش فلج شده بود و تا سال شصت و سه که به رحمت خدا رفته بود ، چون ابر در بهاران می گریست . راجع به روزگار  پُر غصّه ی بعدِ مرگ عمویم از پدرم دو نکته ی تلخ شنیدم . پدر می گفتند : وقتی عمو رفت  ، ما گوسفندانش را فروختیم ولی تا شش ماه هر روز  ( مثل گذشته ) ناهار درست می کردیم و با عمو یعقوب به جنگل می رفتیم و گریه کنان عمو قدم را صدا می زدیم که بیا برای تو ناهار آوردیم ولی  افسوس و صد افسوس دیگر از جنگل هیچ جوابی شنیده نمی شد .

 پدر می گفتند : وقتی عمو رفت ، بارها دیدم که مادر بزرگ روزها در ایوان خانه می نشست .  ناله و زاری می کرد . وقتی او ناله و زاری می کرد ، از چشمِ سگ گلّه ی عمو که حالا دیگر گلّه ای در کار نبود تا به جنگل ببرد ، اشک جاری می شد و با صدای غمناکی غصّه ی خود را نشان می داد . 

چند سال پیش وقتی داشتند حیاط مسجد روستای گل افشان را تعمیر می کردند ، پدر به من گفتند :  یک شعر خوب انتخاب کن تا ما بر روی سنگ جدید  مزار عمو بنویسیم . من این رباعی خیام را پیشنهاد کردم که :

ای چرخ فلک خرابی از کینه ی توست        بیداد گری شیوه ی دیرینه ی توست

ای خاک اگر سینه ی تو بشکافند             بس گوهر قیمتی که در سینه ی توست

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز

 

نام مادر عزیز من پروانه صالحی گل افشانی است . در دبیرستان دخترانه ی الزّهرا ی زیراب سوادکوه داشتم بیتِ زیبای زیر از دیباچه ی گلستان را تفسیر می کردم :

     ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز                           کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد ...

 

همه ی نکات راجع به این بیت را بیان کردم . سپس رو کردم به بچّه ها و گفتم : یک نکته راجع به این بیت باقی مانده است ، آن را شما بگویید . هر کدام از بچّه ها مطلبی گفتند . گفتم : نه ! این بیت اشاره دارد به داستان زندگی مادرم پروانه خانم صالحی گل افشانی . داستان سختی ها و مشکلات او که هیچ وقت لب به شکایت باز نکرده بود . کلاس از شدّت خنده داشت منفجر می شد .

 

نام مادرم را گفتم ، بد نیست در اینجا از پدرم نیز بگویم . نام پدرم جناب حبیب قاسمی گل افشانی است. سلمان ساوجی شاعر غزلسرای قرن هشتم هجری نام پدر و مادر مرا در یک بیت مجموع آورده است :

     حبّذا حالت پروانه که در کوی حبیب                       به هوای دل خود می کند آخر پرواز 

حکایتی از عید دیدنی های من

 

دیروزها صمیمیت ها و صداقت ها بیشتر بین مردم رنگ و رونق داشت ؛ یادم هست وقتی در گل افشان مردم می خواستند به مشهد بروند ، صدای چاووش بلند می شد و همه خبردار می شدند و به بدرقه می رفتند . یادم هست پدرم یک بار به زیارت امام زاده عبدالحق ( زیراب ِ سوادکوه ) رفته بود ، آن شب همسایگان به خانه ی ما برای دیدن پدرم آمده بودند امّا الان برادر به مکّه می رود ،آن برادر دیگر خبر ندارد ؛ آن همه شور و نشاطِ دید و بازدید های عید نوروز جای خود را به یک پیامک خشک و بی روح داده است ... .

 ده سال بیشتر نداشتم ، عید نوروز بود ، با دوستان به صورت دسته جمعی برای  عید دیدنی در کوچه و پس کوچه های گل افشان به راه افتادیم . به همه ی خانه ها سر می زدیم . تخم مرغ ، پرتقال و یا  لیمویی به ما می دادند . به خانه ی روانشاد شیر آقا کشتگر گل افشانی رفتیم . وقتی حلقه بر در زدیم ، دختر خانمش گفت : پدرم خانه نیست . ما گفتیم : اشکالی ندارد ، بعداً می آییم . من یادم هست که غروب همان روز از این طرف گل افشان که خانه ی ما بود به آن طرف گل افشان که خانه ی کشتگر گل افشانی ، به راه افتادم . در زدم ، به گرمی  پذیرای من شدند و در پایان یک پرتقال بزرگی را به من عیدی دادند .