روز بزرگداشت سیّد‌جمال‌الدین اسدآبادی

هجدهم اسفند در تقویم ما روز بزرگداشت سیّد جمال‌الدین اسدآبادی است. این عبارت بسیار معروف او را بخوانید:  به غرب رفتم مسلمان ندیدم ولی  اسلام دیدم. به شرق ( بعضی می‌گویند : ایران ) آمدم مسلمان دیدم ولی اسلام ندیدم.

مکتب عشق

معروف است که مادری مُدام به فرزندش می‌گفت: بچّه جان! من مادر تو هستم. ‌روزی فرزند برگشت به مادر گفت: مادرجان! مقامِ مادری را من به تو دادم. حال قصّۀ آن مادر و فرزند به قول حضرت مولانا در مثنوی « خود حقیقت نقدِ حالِ ماست آن » میان معلّم و شاگرد چنین رابطه‌ای برقرار است. وجود هر کدام به دیگری مرتبط است؛ دانش‌آموز بدون معلّم و معلّم هم بدون دانش‌آموز معنا پیدا نمی‌کند. آن‌ها همدیگر را کامل می‌کنند. اگر نیک بنگریم آن‌ها از هم جدا نیستند؛ شما شمس و مولوی و لیلی و مجنون را در نظر بگیرید؛ قصّۀ آن‌ها درهم تنیده است؛ مجنون بدون لیلی و لیلی بدون مجنون مفهومی ندارد و قصّۀ بی‌روحی بیش نیست. چه زیبا سروده‌است حضرت مولانا که: 

من کیَم؟ لیلی و لیلی کیست؟ من  

                       ما یکی روحیم اندر دو بدن

                                                 ( مولوی )  

بدون تردید زیباترین تفسیر این رابطۀ معلّم و شاگردی را باید در « مکتب عشق »  جست و جو کرد. عشق است که آن را معنا می‌کند:

 هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق 

                    ثبت است بر جریدۀ عالم دوام ما

                                                           ( حافظ  )

 

مطمئن باشید غیر عشق نمی‌تواند آن را تفسیر بکند:

ای که از دفترِ عقل آیتِ عشق آموزی  

                    ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست

                                                            ( حافظ  )  

پس مدرسه منزلگاهِ عشق است و معلّم و دانش‌آموز، عاشق و معشوق هم هستند؛ عاشق از معشوق و معشوق از عاشق جدا نیستند.

میانِ عاشق و معشوق هیچ حائل نیست   

                    تو خود حجابِ خودی حافظ از میان برخیز

                                                            ( حافظ  )  

حال که این‌گونه است؛ تمام سعی من بر این است تا :

1-برای « دانش‌آموزم» احترام و ارزش قائل بشوم چون برای «خودم» احترام و ارزش قائل هستم؛ 

2- به «دانش‌آموزم» دروغ نگویم چون به «خودم» دروغ نمی‌گویم؛ 

3- در رفتار با «دانش‌آموزم» صورتک به رو نداشته‌باشم و خودمانی باشم چون در رفتار با «خودم » صورتک به رو ندارم.

 

 

تجربه‌هایی از زندگیِ معلّمیِ من:

 

در این مجال اندک می‌خواهم به صورت گذرا به چند نمونه از تجربه‌های معلّمی خودم ( مرتبط با موضوعِ نوشتار ) اشاره کنم. امیدوارم مورد پسندِ شما عزیزان قرار بگیرد.

 

1 شمارۀ همراهِ خودتان را به دانش‌آموزتان بدهید: ماهِ مهر که فرا می‌رسد، شمارۀ همراهم را به دانش‌آموزانم می‌دهم؛ الان همۀ دانش‌آموزانم شمارۀ مرا دارند؛ باور کنید حتّی یک‌بار هم مزاحم تلفنی نداشتم؛ به پیامک‌های آن‌ها جواب می‌دهم؛ این‌که معلّم به پیامکِ دانش‌آموزش جواب می‌دهد، دانش‌آموز احساسِ بزرگی می‌کند. شما را نمی‌دانم ولی من این‌جوری بودم، وقتی دوران دانشجویی به استادی سلام می گفتم و استاد می‌ایستاد و احوال‌پرسی می‌کرد، کلّی ذوق می‌کردم که:

 

مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا    

                      سایۀ او گشتم و او برد به خورشید مرا

                                                ( هوشنگ ابتهاج )

 

2 از خاطراتِ آموزنده و تأثیرگذارِ دوران تحصیلتان در کلاس‌ها بگویید:  شاید « آینده » در ذهن دانش‌آموز مبهم باشد، ما که چند تا پیراهن بیشتر از دانش‌آموزِمان پاره کردیم باید راه را به آن‌ها نشان دهیم.  یکی از این شیوه‌ها این است که ما در موقعیّت‌های گوناگون، خاطراتِ آموزنده و تأثیرگذارِ دوران تحصیلی خودمان را برای دانش‌آموزانِ کلاس تعریف کنیم. در بسیاری از کلاس‌ها وقتی می‌خواستم بگویم روزگار همیشه بر یک منوال نمی‌ماند، خاطرۀ زیر را که عنوان « گهی پشت زین و گهی زین به پشت » هم به آن داده‌ام، تعریف کرده‌ام:

سال 72 دانش‌آموزِ سالِ دوم دبیرستانِ شهید خسرو درزی قائم‌شهر بودم.  روزی مدیرِ دبیرستانِ ما، روان‌شاد عشقعلی علیپور، من و چند نفر از دانش آموزان را به دفتر دبیرستان فراخواندند و فرمودند: المپیادِ ادبی در پیش است و شماها خودتان را برای المپیاد آماده‌کنید. منابع آزمون؛ کتاب‌های درسی شما و باب‌هایی از گلستان و بوستان سعدی است. گلستان و بوستان را یا از آشنایان و یا از کتابفروشی‌ها تهیه‌کنید.

 برای خرید گلستان و بوستان به چند کتابفروشی رفتم. آن روزها قیمتِ پشت جلدِ گلستان و بوستان، 220 تومان و 240 تومان بود. پولم کافی نبود، نخریدم. در آزمون شرکت کردم ولی رد شدم.

 هفت هشت سالی از این ماجرا گذشت، حالا دبیر ادبیّات بودم و چند صد جلد کتاب در گنجینۀ خانه داشتم. در دبیرستان الزهرا ( سوادکوه ) مشغول تدریس بودم. دانش‌آموزی دست بلند کرد و گفت: ببخشید آقای گل‌افشانی! شما گلستان و بوستان دارید؟ من هم از او پرسیدم: شما المپیادِ ادبی دارید؟ گفتند: بلی. کتاب‌ها را برای او آوردم. آن روز بود که مفهوم درست این بیت مشهور فردوسی را درک کردم:

       چُنین است رسمِ سرایِ درشت  

                    گهی پشتِ زین و گهی زین به پشت  

3 از زندگیِ خانوادگی‌تان بگویید: باور کنید هیچ مشکلی پیش نمی‌آید اگر دانش‌آموز ما نام فرزندِ ما را بداند؛ شغلِ بابایِ ما را بداند؛ اصالتِ ما را بداند؛ حتّی نشانیِ منزل ما را هم بداند؛ مگر دوستانِ ما این اطلاعات ما را ندارند؟ فرض کنید دانش‌آموزِ ما هم یکی از دوستانِ ما هستند. این‌ها صفا و صمیمیّت میان معلّم و دانش‌آموز را بیشتر می‌کند و دل‌ها را به همدیگر نزدیک‌تر می‌سازد. چون به این‌جا رسیدم بد نیست راجع به همین بند نیز برای شما عزیزان خاطره‌ای را ذکر کنم:

نام مادر عزیز من پروانه صالحی گل‌افشانی است. در کلاسِ سوم تجربی داشتم بیتِ زیبای زیر را از دیباچۀ گلستان سعدی تفسیر می‌کردم :

     ای مرغِ سحر عشق ز پروانه بیاموز   

                         کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد ...

همۀ نکات راجع به این بیت را بیان کردم. سپس رو کردم به بچّه‌ها و گفتم: یک نکته راجع به این بیت باقی مانده‌است، آن را شما بگویید. هر کدام از بچّه‌ها مطلبی گفتند. گفتم: نه ! این بیت تلمیح ( اشاره ) دارد به داستانِ زندگیِ مادرم پروانه‌خانم. داستان سختی‌ها و مشکلات او که هیچ وقت لب به شکایت باز نکرد. با شوخی و مزاح من بچّه‌ها خیلی شاد شدند. در همین زمان دانش‌آموزی دست بلند کرد و پرسید: اسمِ بابای شما چیست؟ گفتم:  نام پدرم جناب حبیب قاسمی‌گل‌افشانی است و در ادامه گفتم :  سلمان ساوجی شاعر غزلسرای قرن هشتم هجری نام پدر و مادر مرا در یک بیت مجموع آورده است:

     حبّذا حالتِ پروانه که در کویِ حبیب   

                    به هوایِ دل خود می‌کند آخر پرواز 

 

 

( این یادداشت با قلم این جانب در مجلّۀ رشد معلّم، شمارۀ اسفند 94 به چاپ رسیده‌است.)

انسان‌های بزرگ

دماوند را که از دوردست‌ها می‌نگری، کوتاه و کم‌ارتفاع به نظر می‌رسد. هرچه به آن نزدیک‌تر می‌شوی، بلندی آن بیشتر تو را به تعجب وامی‌دارد. اگر بر فرازِ آن بایستی دیگر این دماوند آن دماوند ساختۀ ذهن و خیال تو نیست؛ انسان‌های بزرگ نیز همچون دماوندند.   

 

خواب و بیداری

دوستی فاضل و ارجمند به موبایلم زنگ زد. گوشی را که برداشتم، عذرخواهی‌ را شروع کرد که « ببخشید شما خواب بودید، بیدارتان کردم! »  دیدم بندۀ خدا دارد اظهار شرمندگی می‌کند، گفتم: « بیداری‌بخشی کارِ پیامبران و روشن‌فکران است. اگر کسی را از خواب بیدار کنی، جای احسنت و آفرین دارد نه ملامت. مگر نیما را نخواندی که می‌گوید: «غم این خفتۀ چند، خواب در چشمِ ترم می‌شکند»

به شمشیر می‌زند همه را

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

 

                                 کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

 

                                                                    ( حافظ )