ایراد از پدر
فرزندان که پدر میشوند برای اینکه پیش فرزندشان بزرگ جلوه کنند از پدرشان ایراد میگیرند که ما اسباب بازی نداشتیم، یک لباس را چند سال میپوشیدیم.
فرزندان که پدر میشوند برای اینکه پیش فرزندشان بزرگ جلوه کنند از پدرشان ایراد میگیرند که ما اسباب بازی نداشتیم، یک لباس را چند سال میپوشیدیم.
با آمدن قبض آب و برق و گاز چه حالی پیدا میکنید؟ اگر کسی مژدۀ آمدن قبضها را به شما بدهد، چه حالتی به شما دست میدهد؟ داشتیم به مهمانی میرفتیم دیدیم قبض برق و گاز و تلفن همه یکجا لای دروازۀ میزبان است. در زدیم و قبضها را یک جا به صاحب خانه تحویل دادیم، میتوانید حدس بزنید صاحبخانه چقدر خوشحال شد؟!!! یکی از داداشهایم نامزد گرفتهبود و با زنداداش داشتند برای اولین بار به خانۀ پدر میآمدند. من هم آنجا بودم. دیدم در میزنند. رفتم در را باز کنم، دیدم یک طرف داداش و زن داداش ایستادهاند و طرف دیگر مأمور پخش قبض آب. خندهام گرفت و گفتم سالی که نکوست از بهارش پیداست. رو به داداش کردم و گفتم: خرجت از همین لحظه شروع شد. رو به زن داداش کردم و گفتم: شما ناراحت نباشید، اتفاقاً خوش قدم بودید که با قبض آب وارد شدید، آب روشنی میآورد. ما یکجایی رفتیم با قبض برق و گاز وارد شدیم، بیچاره صاحبخانه را برق گرفت و قبض گاز داشت او را خفه میکرد. باور کنید همین الان که داشتم این مطلب را مینوشتم، یکی از دوستان دمِ در مرا احضار کرد. پایین رفتم دیدم مأمور قبض برق را هم آورد. خداوند انشاء الله سلامتی بدهد و چراغ خانه روشن باشد و هر روز قبضی بیاید: آب، برق، گاز، تلفن ثابت، تلفن همراه، جریمه ماشین و انشاءالله در آیندۀ نزدیک قبض اکسیژن و چه میدانم قبضهای دیگر. یک دعایی هم در حق شما بکنم: الهی هیچ مأمور پخش کنندۀ قبضی نشانی خانۀ شما را گم نکند. الهی آمین!
امیرفرهنگ عزیزم!
تولدت مبارک

بعضی وقتها در موقعیتهای گوناگون طنزگوییها و طنزکاریهای ما گل میکند، چیزهایی میگوییم که گل لبخند را بر لبان حاضران شکوفا میکنیم. نمیدانم به احترام ما لبخند میزنند یا واقعاً نکتهای در آن نهفته است! در این جا میخواهیم شما را به چند طنز مهمان کنیم. باور کنید نمیدانم می توان نام طنز بر این نوشتهها گذاشت یا نه؟ چون همۀ این چند نوشته در ماشین اتفاق افتاد نام « طنزهای ماشینی » را بر آنها گذاشتیم. این نوشتهها را جوری بخوانید که انگار شما هم یکی از مسافران آن تاکسی بودید و از نزدیک این صحنهها را ملاحظه میکردید!
( 1 )
ده پانزده سال پیش که فراغ بال بیشتری داشتیم با آقا رضا رفیق و صمیمی بودیم. الان هم صمیمی هستیم ولی دست روزگار آقا رضا را مرکز نشین کرد و سالی دو سه بار بیشتر نمیتوانیم همدیگر را ببینیم. ولی درگذشته روزی هفت هشت ساعت با هم روزگار میگذراندیم و به اصطلاح رفیق گرمابه و گلستان بودیم. آن روزها تاکسیها در صندلی جلو دو نفر سوار میکردند. من و آقا رضا در صندلی جلوی تاکسی نشستیم و داشتیم به جایی میرفتیم. من زودتر دست به جیب بردم تا حساب کنم. آقا رضا مچ دست مرا گرفت تا او حساب کند. بیچاره مدام داشت میگفت امروز نوبت من است. خلاصه بعد از کلی کلنجاررفتن، موفق شدم اسکناس را از جیبم در بیاورم. در همین لحظه بود که شیطنتم گل کرد و نقشهای در ذهن من شکل گرفت. من اسکناس را روی داشبورد تاکسی گذاشتم و به آقای راننده گفتم: یک نفرم! این جا بود که آقای راننده و آقا رضا و آن سه مسافر پشتی مات شدند!
( 2 )
تاکسی گرفتم و داشتم به جایی میرفتم. آقای راننده خیلی عبوس بودند. گفتم کاری کنم تا این بندۀ خدا لبخندی بزنند. پولم را از جیبم درآوردم و به او گفتم: ببخشید آقا! اجازه میفرمایید حساب کنم؟ راننده گفت: قابل شما را ندارد. بعد شروع کرد به خندیدن!
( 3 )
من و آقایی در صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم. این آقا کرایهاش را به راننده داد. آقای راننده هم از او پرسید: دو نفرید؟ بیچاره تا رفت جواب « نه » بدهد، من جلو افتادم و سریع گفتم: آری دو نفرند. بیچاره هاج و واج مرا نگاه کرد و نمیدانست چه بگوید!!! من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم. به مقصد که رسیدیم کرایهام را با لبخند به او دادم.
شبی ما و خانوادۀ دیگری که سید بودند مهمان خانهای بودیم. صاحب خانه هم از سادات بود. جای شما خالی شام را که خوردیم از هر دری صحبت به میان آمد. کمکم آن دو خانوادۀ سادات یکصدا شدند که مثلاً ما در قیامت مشکل نداریم، تمام مشکلات از آن شما غیر سیدهاست. اگر خجالت نمیکشیدند میگفتند قیامتی برای ما نیست، تشریفاتی و ظاهرسازی است. دیدم بندگان خدا بدجوری در توهم به سر میبرند. تمام فرمایشاتشان با کتاب مقدس خداوند ( قرآن کریم ) تناقض داشت. خداوند در آیۀ 13 سورۀ شریفۀ حجرات به صراحت فرمودند: همانا گرامیترین شما نزد خداوند باتقواترین شماست. این آیه به ما میگوید: فضیلت به سیاه و سفید و زرد و سرخ نیست؛ فضیلت به ثروت و قدرت و نسب نیست؛ فضیلت تنها به تقوا است. هرکسی که کفۀ تقوای او سنگینتر باشد او نزد خدا گرامیتر است. حال میخواهد این شخص در گلافشان زندگی کند یا در کنار خانۀ خدا! چند وقت پیش داشتم کتاب کلاهگوشۀ نوشینروان اثر زندهیاد دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی را میخواندم به صفحۀ 416 که رسیدم، دیدم جناب پاریزی هم به این موضوع پرداختهاست: « همۀ این حرفها که در فضایل سادات به میان کشیده شد، اگر عمل سادات موافق طبیعت جد بزرگوارشان نباشد همه را یک بیت مولانا میشوید و توی رودخانه میاندازد. و آن بیت این است:
شیر را بچّه همی ماند بدو
تو به پیغمبر چه میمانی؟ بگو »
شما خودتان قضاوت کنید سیدی که شراب مینوشد، زنا میکند، مال مردم میخورد، به دیگران آزار و اذیت میکند چه شباهتی به حضرت پیامبر ( ص ) دارد؟ من در این عمر سی و چند سالهای که از خدا گرفتم سیدهایی را دیدم اگر در کربلا حضور داشتند برای بریدن سر حضرت امام حسین ( ع ) از یکدیگر سبقت میگرفتند!
* * *
دیشب در مراسم اربعین یکی از خویشاوندان شرکت کردم. مداح محترم در مداحی خودشان شعری را خواندند اگر حافظه یاری کند فکر میکنم این مصراع بود: « عالم همه فانی و علی باقی است» شما خودتان قضاوت کنید این مصراع در مدح حضرت علی ( ع ) است یا در ذم او؟! این مصراع با آیات 26 و 27 سورۀ الرحمن تناقض دارد:كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ ( 26 ) وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ (۲۷ ) ؛ تمام كساني كه روي آن (زمين) هستند فاني ميشوند. (۲۶) و تنها ذات ذو الجلال و گرامي پروردگارت باقي ميماند. (۲۷ ) من نمیدانم این آقایان چه گونه میخواهند فردا حساب پس بدهند! آیا شما حاضرید برای گرم کردن مجلس سخنی خلاف سخن حضرت حق بر زبان بیاورید؟! این گونه حرفها نه تنها خدمتی به دین نمیکند بلکه مردم را از دین رویگردان میکند. شما با خواندن این شعر خدمتی به حضرت علی( ع) نکردید. این زیادهروی در توصیفها ظلمی است در حق آن معصومان. یکی داشت میگفت زهری که حضرت امام حسن ( ع ) را با آن شهید کردند، اگر قطرهای از آن را بر روی کوه دماوند میریختند دماوند از هم میپاشید؛ اگر قطرهای از آن را در دریای مازندران میریختند تمام ماهیها مسموم میشدند، یکی در جواب گفت: زهری که دماوند را ریزریز میکرد، مگر در داخل کوزه نبود، چرا کوزه را متلاشی نکرد؟! من نمیدانم این آقایان چه اصراری دارند این حرفها را بگویند؟! به جای این که از نهجالبلاغه حضرت امیر( ع ) بگویند و تفسیر کنند، این را میگویند مثلاً حضرت امیر ( ع ) در شب هزار رکعت نماز میخواند. آن وقت یک آدمی پیدا میشود با خود حساب سرانگشتی میکند و به این نتیجه میرسد نماز حضرت امیر ( ع ) مثل نماز قاسمیگلافشانی نبود که با سرعت نور خواندهشود. حتماً هر رکعتش حدأقل یک دقیقه زمان میگرفت. پس حضرت معصوم برای خواندن هزار رکعت نماز در شب به 16 ساعت زمان نیاز داشت.
آنهایی که با شعر و ادبیات سر و کار دارند، با نام « عباسکیمنش» آشنایی دارند. در ایران ما دو چهره به نام عباس کیمنش داریم:
1 – زندهیاد عباس کیمنش معروف به مشفق کاشانی ( 1393 – 1304 ): ایشان شاعر معاصر بودند و با آثاری نظیر اوج پرواز، پنجرهای رو به آفتاب، شب همه شب و کهکشان آبی.

2 – دکتر عباس کیمنش معروف به مُشکان گیلانی: ایشان شاعر و استاد بازنشستۀ زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران هستند.

دکتر عباس کیمنش معروف به مُشکان گیلانی در این باره فرمودند:
دو شاعر دانم اندر شهر تهران
یکی کاشانی آن یک اهل گیلان
به شهرت « کیمنش » موسوم « عباس »
به ملک شعر صاحب رای و عنوان
سخندان یار کاشانی است« مشفق»
که چون او کم بود در ملک ایران
ولی گیلانی آن شاگرد « مشفق»
تخلص می کند در شعر « مُشکان »
یکی از دوستان قدیم پیامک فرستاد که همیشه در پیش چشم منی. به خودم شک کردم نکند شیطان بودیم و خودمان خبر نداشتیم. آخر خدا و شیطان در همه جا حضور دارند. پس شیطانیم که همیشه در پیش چشم این دوستمان رژه میرویم. در تاریخ اسلام خواندیم که جبرئیل با چهرۀ دحیه کلبی بر حضرت پیامبر ( ص ) ظاهر میشد. به احتمال قوی شیطان هم با چهرۀ من بر این دوست قدیمی ظاهر میشود. این نکته را هم بگویم که این دوست قدیمی من از شیطان حرف شنوی ندارد.
یکی از همکاران ارجمندم جناب س . ج . ح . ک ( نام همکارم با تمام مخلفات ) است. باور کنید این همکار عزیزم از جملۀ مفسدین اقتصادی نیست که من نام او را به سبک و سیاق برادران مبارزه با مفاسد اقتصادی به صورت ب . ز آوردم. همکار نازنینی است که دلم همیشه تنگ اوست. بعضی از همکاران من و او را چون با هم میبینند، شمس و مولانا میدانند. شاید ایشان شمس یا مولانا باشد ولی من فقط قاسمیگلافشانیام. این همکار عزیزم در دانشگاه به قول سعدی در گلستان در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی سر و سرّی داشت، جزوه میداد و جزوه میگرفت. اول عاشق دستخطش شد و کمکم عاشق عارض و رخسارش .چرا که باز به قول سعدی « خط عارضش خوشتر از خط دست » بود. اما هرگز به هم نرسیدند و بارها ماجرای عشقش را برای من تعریف کرد. نام خانوادگی آن دختر هم « عراقی » بود. به خاطر همین، همکار گرامی از میان سبکهای ادبی ( خراسانی، عراقی، هندی و بازگشت ) بیشتر دلبستۀ سبک عراقی است.
من با این همکار گرامی خاطرات خوش فراوان دارم. اگر موافق باشید میخواهم چند نمونه را برایتان تعریف کنم:
خاطرۀ اول:
شام غریبانی بود و ما هم آنقدرها کافر نیستیم. گفتیم به امامزادۀ عبدالحق زیراب ( سوادکوه ) برویم. وقتی داخل حیاط امامزاده شدم، یک دفعه دلم هوای این همکار را کرد. گفتم تماسی با او بگیرم ببینم کجا تشریف دارند. تماس گرفتم و گفتم: کجایی؟ گفتند: امامزاده عبدالحقم. گفتم: چهخوب، من هم عبدالحقم ولی شما را نمیبینم. گفت: من در دستشویی امامزادهام. یک سال از این ماجرا گذشت. درست در شام غریبان سال بعد، به امامزاده عبدالحق رفتم. دوباره داخل حیاط امامزاده به او زنگ زدم. فکر میکنید ایشان کجا تشریف داشتند؟ بله درست حدس زدید، باز هم آقا در دستشویی امامزاده بود.
خاطرۀ دوم:
این همکار عزیزم به من و کلاس من لطف دارند، هر از چند گاهی قدم رنجه میکنند و به کلاس ما تشریف میآورند. ما هم به احترام ایشان میز و صندلی خودم را به ایشان میسپردم، و درس را ادامه میدادم. یک روز که ایشان به کلاس ما تشریف آوردند، چند دقیقهای نگذشت، دیدم دو سه دانشآموز دارند لبخند میزنند. من کمی پیشانیام را چروک دادم و به آنها اخم کردم. یکی از دانش اموزان با دست اشارتم کرد که بله آقا س. ج لالا کردند. این قضیه چندین بار در کلاس من اتفاق افتاد. من کمکم شک کردم ایشان برای درس و کتاب به کلاس نمیآیند بلکه برای لالاییهای من میآیند. این را گوش کنید جالب است. یک تابستانی ما به خانۀ ایشان برای شام دعوت بودیم. من و خانم رفتیم ( آن روزها امیرفرهنگ ما هنوز از عالم ذر تشریف نیاورده بودند). خانمها در آشپزخانه مشغول آشپزی بودند. من و همکار هم روی مبل نشسته بودیم و داشتیم صحبت میکردیم. ایشان پیشنهاد دادند موافقید کتابی بیاورم بخشهایی را بخوانیم؟ گفتم موافقم. ایشان رفتند دیوان غزلیات سعدی را آوردند. غزلی را به من دادند و گفتند: بخوان و تفسیر کن. از من انکار بود و از ایشان اصرار. خلاصه چون بزرگتر از بنده بودند اطاعت امر کردم و غزل را خواندن گرفتم. باور کنید چهار پنج دقیقه از شرح و توضیح من نگذشته بود که یک دفعه دیدم آقا به خواب خوش فرو رفتند و صدای خر و پفشان بالا آمد. تازه فهمیدم آقا نمیخواست سعدی بخواند فقط میخواست من برایش لالایی بخوانم. من چندین تصویر از خوابیدنهایش را در کلاس درس خودم دارم تا فردا منکر نشود.
خاطرۀ سوم:
با هم به نمایشگاه کتاب رفتیم. غروب شد میخواستیم برگردیم، از محوطۀ نمایشگاه بیرون آمدیم گفتند: من یک کتابی میخواستم بخرم اما تازه یادم آمد. چه کار کنیم؟ گفتم: من خسته شدم، اینجا کنار کتابها مینشینم. تو برو بگیر و برگرد. ایشان رفتند و کتاب را گرفتند. من از دور دیدم که دارند میآیند. جایی را که من نشسته بودم، گم کرد از کنار من رد شد و داشت میرفت. من چند بار صداش کردم دیدم پشت را نگاه نمیکند. این دفعه گفتم آقای ... ( نام خانوادگی خانمش را گفتم) دیدم برگشت و مرا نگاه کرد.
فعلاً این چند تا خاطره را داشته باشید. امیدوارم همیشه این همکار بزرگوارم سالم و تندرست باشند تا خاطرات شیرین و طنزناک فراوانی را بیافرینند.
در خبر شبکۀ مازندران گفتند: مدیری برای بازدید به جایی رفتهبود. وقتی خواستند پیش پایش گوسفند قربانی کنند، مدیر مانع شد و نگذاشت گوسفند مادر مرده را بکشند. ذهن منحرف و طنزپردازم فوراً به سمت حکایتی از گلستان سعدی رفت:
شنیدم گوسپندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی
امیدوارم بادمجان دور قابچینها پایان فیلمبرداری گوسفند را در صندوق ماشین آن مدیر نگذاشتهباشند.
رودکی سمرقندی در سوگ شاعر همروزگارش شهید بلخی سرودهاست:
کاروان شهید رفت از پیش
وآن ما رفته گیر و میاندیش
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش
دیدید بعضی از آدمها اسیر شکم هستند، وقتی سر سفره مینشینند به اندازه ده تن میخورند؟سالها مزۀ آن سفره را به همراه دارند و برای دیگران هم با آب و تاب تعریف میکنند.میگویم سفارش کنیم بعد از صد و بیست سال که اینها به رحمت خدا رفتند بیت دوم را بر روی آگهی ترحیمشان با اندکی دستکاری اینگونه بنویسند:
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار شکم هزاران بیش
رفتم نانوایی نان بگیرم، اسکناس دههزار تومانی به جناب نانوا دادم. نانوا اسکناس را به سمت بالا گرفت و شروع کرد به ورانداز کردن آن تا ببیند تقلبی است یا نه؟ دیدم آزمایشش تمام نمیشود. گفتم: تقلبی نیست همین امروز صبح چاپ کردیم.
بعضی از پدرها وقتی پسرشان مودب و درسخوان است، میگویند به عمویش رفتهاست؛ اگر فرزند آداب را رعایت نکند میگویند به داییاش رفتهاست. بسیاری از پدرها هم در روزهای اول تولد فرزند اگر به ایشان بگویید فرزندتان بیشتر شبیه مادرش است تا تو، آشوب و قیامت به پا میکنند.
یکی از جنگلنشینان گلافشان که سواد خواندن و نوشتن ندارد، روزی مرا دید و راجع به اشتقاق لغتِ « بیتالمال » نکتهای به من فرمودند که استادانِ فرهنگستاننشین از گفتن و تحلیل آن عاجز بودند. ایشان فرمودند: بیتالمال؛ یعنی بَئیته مال. مصدر «بَئیتِن» در زمان مازندرانی « گرفتن » معنی میدهد. «بَئیته» صفت مفعولی آن است؛ یعنی گرفتهشده. پس « بئیته مال» ؛ یعنی مالی که تو آن را به هر طریقی بود تصاحب کردی، گرفتی. این سالها که چپاول بیتالمال را میبینم بیشتر به یاد آن جنگل نشین گلافشانی میافتم که حق با او بود.
هربار از دموکراسی و استبداد صحبت به میان میآید به یاد داستان مادرم میافتم. مادر بارها برایم تعریف کرد، وقتی بابام به خواستگاریش رفتهبود. مادر پانزده شانزده سال بیشتر نداشت. مادر میگفت: دوست داشتم بیشتر به مادرم کمک میکردم، اگر من میرفتم مادر بزرگ دست تنها میشد. به خاطر همین اول قبول نکردم. پدر بزرگ مادریام وقتی فهمید که مادرم دارد این پا آن پا میکند که جواب منفی بدهد، تفنگ سرپُرش را به سمت مادرم گرفت و گفت: یا جواب مثبت میدهی یا با این تفنگ سر و کار داری! دموکراسی را میبینید ! شاید زندهیاد قدرتالله صالحی فهمیدهبود که قرار است شش سال دیگر پدر بزررگِ علی اکبر شود به خاطر همین اصرار داشت این وصلت صورت بگیرد.

امروز سیزدهم تیر برابر است با چهل و پنجمین سالگرد خاموشی زنده یاد استاد محمد معین. روحشان شاد و یادشان گرامی باد. ایشان اولین دکتر زبان و ادبیات فارسی ایران بودند. سال گذشته پیشنهادی را به شورای فرهنگ عمومی وزارت فرهنگ و ارشاد دادم. متأسفانه چون دغدغۀ فرهنگ ندارند، آن را نپذیرفتند. البته استاد معین به ما نیازی ندارد بلکه این ما هستیم که به اندیشه و آثار این بزرگمرد نیازمندیم. متن این پیشنهاد را در زیر بخوانید:
به نام خداوند جان و خرد
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن
عمرها باید که تا یک کودکی از روی طبع
عالمی گردد نکو یا شاعری شیرین سخن
( سنایی )
ریاست محترم شورای فرهنگ عمومی
با عرض سلام و احترام
خدمات فرهنگی روانشاد استاد محمّد معین، محقق و استاد فقید دانشگاه تهران و نخستین دکتر زبان و ادبیّات فارسی، به زبان و فرهنگ و ادب ایران بر کسی پوشیده نیست. فرهنگ فارسی معین ارزشمندترین یادگار اوست که آبشخور هر فارسی زبان است. بیشتر استادان و محققانِ برجستۀ ایرانی و خارجی بر این نظر اتفاق دارند که حوزۀ زبان و فرهنگ و ادب ایران کمتر استاد و محقّقی همچون استاد معین را به خود دیده است. می توان استاد معین را مصداق راستین این بیت سعدی دانست:
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
اگر بخواهیم از میان فرهیختگان و استادان زبان و فرهنگ و ادب ایران الگو و نمادی را انتخاب کنیم، بدون تردید انتخاب استاد معین شایستهترین انتخاب است.
اینجانب در زمینۀ ارج نهادن به مقام والای استاد معین پیشنهادی دارم که در صورت عملی شدن آن به یقین رضایت پروردگار و شادمانی روح استاد معین و خوشحالی و دلگرمی اصحاب فرهنگ و ادب را به دنبال دارد :
متن پیشنهاد:
می دانیم که استاد معین جان بر سر دلدادگی به زبان و ادب و فرهنگ ایران دادند و پس از اغمای چهار و نیم ساله در سیزدهم تیر 1350 شمسی به دیار باقی شتافتند. پیشنهاد می شود عبارتِ روز بزرگداشت استاد محمّد معین و روز تحقیقات ادبی و یا روز فرهنگ نویسی در صفحۀ روز سیزدهم تیرماه که روز درگذشت استاد معین است، در تقویم رسمی کشور ثبت شود .
لازم به ذکر است متن این پیشنهاد با قلم اینجانب پیشتر از این در روز سه شنبه 28 آبان 1392 در صفحۀ 11 روزنامۀ اطلاعات به چاپ رسیده است.
با سپاس فراوان
علی اکبر قاسمی گلافشانی
در پیرایشگاه نشسته بودم. شخصی وارد شد و به جناب پیرایشگر گفت: « نوبت مرا داشته باش من یک تُک پا میروم بانک و برمیگردم. انشاء الله که کسی نمیآید». دعای او ( انشاء الله که کسی نمیآید ) را نگاه کنید. این دعا در حق پیرایشگر نفرین بود. او میخواست کسی نیاید تا نوبتش را از دست ندهد ولی نمیدانست دعای او به قیمت بیمشتری شدن پیرایشگر تمام میشد. این جا بود که حکمای قدیم میگفتند خیر و شر مطلق نداریم. خیر و شر جنبۀ نسبی دارند. حضرت مولانا در دفتر چهارم مثنوی میفرماید:
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
یک شاعر عرب ( به احتمال نزدیک به یقین متنبی ) میگوید:
بِذا قَضَتِ الایامُ مابَینَ أَهلِها
مَصائبُ قَومٍ عِندَ قَومٍ فَوائدُ
؛ یعنی: روزگار این چنین میان اهل خود حکم کرده است که مصیبتهای یک گروهی برای گروه دیگر فائدههایی را به دنبال دارد.
اجازه بدهید خاطرهای را برای شما عزیزان ( مرتبط با همین موضوع ) بیان کنم. دورۀ کارشناسی که در دانشگاه گیلان درس میخواندیم، روزی تریلی بزرگی که بارش گوجه بود کنار دانشگاه ما چپ کرد و تمام بار گوجهاش پایین ریخت. گردانندگان سلف سرویس دانشجگاه رفته بودند با شندرغاز ( شاید هم مفت ) تمام گوجههای سالم بندۀ خدا را خریدند. در آن هفته دو سه وعده به ما کباب کوبیده و گوجه دادند و این یعنی مَصائبُ قَومٍ عِندَ قَومٍ فَوائدُ. صاحب بار گوجه ضرر کرد ولی دانشگاه سود.
بگذارید مثالهای دیگری برایتان بیاورم. ( آقای قاسمی! ما مطلب را گرفتیم حالا شما مختارید میخواهید توضیح بدهید یا ندهید. فکر کردی این جا کلاس درس است؟ شما « گاف » گفتید ما رفتیم « گلافشان» )
فرض کنید خانوادهای عزیزی را از دست دادهاست. مداح در مراسمهایش حاضر میشود و مداحی میکند و به پول میرسد و این یعنی مَصائبُ قَومٍ عِندَ قَومٍ فَوائدُ؛ اگر ماشین شما در جادهها خراب نشود، امداد خودروها میخواهند چه بخورند؟ تا ما مریض نشویم، زن و بچۀ پزشکان میخواهند از کجا نان بخورند؟ این که دعا میکنند الهی پول شما کیسۀ دکتر نرود ( یعنی مریض نشویم )، این دعا برای ما خوب است ولی برای پزشکان خوب نیست.
من و پسرعمو در ماه رمضانِ چند سالِ پیش در یکی از روزهای خیلی گرم تابستان در شهرمان قائمشهر سوار تاکسی شدیم. رانندۀ تاکسی خیلی عبوس بود. تعصب و سختگیری در دین را میتوانستی از چهرهاش بخوانی. گرههای ابرویش را در تمام مسیر حتی برای یک بار هم باز نکردهبود. معلوم بود روزه حسابی خستهاش کرده بود. من رو به پسر عمو کردم و گفتم: امروز که هوا این جوری گرم است، فردا چهار روز دیگر که ماه رمضان بیاید مردم چه کار میخواهند بکنند؟ راننده برگشت چپ چپ نگاهی به من کرد و وقتی دید ریشهای من از ریشهای او بلندتر است، خشم خود را فروبرد.
بعد از تحریر:
این نکته را هم برای ریا عرض کنم که من و پسرعمو در آن روز هر دو روزه بودیم.
همکاری که رنگ چهرهاش به سیاهی میزد، به خدا میگفت: خدایا! هرچه خاک سفید بود با آن اروپاییها را ساختی، آن همه نعمت هم به آنان دادی. به من که رسیدی هرچه خاک سیاه داشتی در ساختن من به کار گرفتی، تازه به من میگویی برایت نماز بخوانم و در گرمای تابستان هم برایت روزه بگیرم!!!
با این مدیرانِ مادرمردۀ حقوق نجومیبگیر چه کار دارید؟ یکی را فراری دادید رفت کانادا در کنج غربت دارد روزگار میگذراند برایتان بس نبود؟! بازهم میخواهید فرار مغزهای مدیریتی اتفاق بیفتد؟! شما اگر کمی در فیزیک و مبحث انرژی سررشتهداشتید هیچوقت با اینها کاری نداشتید. ببینم مدیر بیچاره برای اینکه آسمانخراش بسازد باید حقوق نجومی بگیرد یا نه؟ مدیر بدبختی که دائم اینهمه خطر هوایی را به جان میخرد و آخر هفتهها به سواحل مدیترانه و دیگر جاهای اروپا و آمریکا و استرالیا میرود نباید حقوق نجومی بگیرد؟ مدیر فلکزدهای که بچهاش را برای تحصیل به دانشگاههای سوئد و انگلیس و کانادا میفرستد تا فردا جای بچههایتان را در دانشگاه آزاد ( ببخشید اسلامی را یادم رفت بگویم: بله دانشگاه آزاد اسلامی ) تنگ نکنند نباید حقوق نجومی بگیرد؟ اگر کمی انصاف داشتهباشید حق را به اینها میدادید. این بندگان خدا با ما زمینیها که کاری ندارند. تازه ما یارانۀ آنها را هم قطع کردیم به رویمان نیاوردند. شما از خدا و پیغمبر و قبر و قیامت نمیترسید که چوب لای چرخ اینها میگذارید؟ شما اصلاٌ این بیچارهها را درک نمیکنید. خانمتان بیستسال آزگار میخواهد پردۀ خانه را عوض کند، مدام پشت گوش میاندازید و میگویید آخر برج که حقوق گرفتم. آخر برج شما را هم دیدیم! شما یکبار شده در سالگرد ازدواجتان برای همسر هدیهای بالاتر از پنجاه هزار تومان بخرید و سر آن بیچاره غُر نزنید؟ شما خرجی ندارید. این بیچارهها برای یک آزمایش ساده باید روانۀ بلادِ کفرِ انگلیس و فرانسه بشوند. باور کنید این بیچارهها برای اینکه ریا نشود اصلاً راضی نیستند اینهمه مشکل را شما بدانید!
برای من بارها اتفاق افتاد که در جلسات سخنرانی مطلبها و نکتههای بسیار جالب از سخنرانان محترم شنیدم. اولین پرسشی که بعد از شنیدن نکتۀ جذاب در ذهن من کلید میخورد این است: آیا این مطلب از خودِ سخنران است؟ یا از دیگران شنیده و یا در جایی خواندهاست؟ ای کاش سخنرانان محترم هنگام گفتن مطلب دیگران در میان سخنانشان، مخاطبان را از منبع سخن آگاه کنند. بر معلمان و استادان نیز واجب است این نکته را رعایت کنند که در کلاسهای درس، نظر دیگران را به گونهای مطرح نکنند که دانشآموزان و دانشجویان فکر بکنند این نظر از فکر و اندیشۀ آن هاست. داشتم مصاحبهای با جناب نصر الله پورجوادی را در گزارش میراث میخواندم، به نکتهای برخوردم، برایم خیلی جالب بود. گفتم شاید برای شما هم زیبا باشد:
« حدود ده سال پیش، در یکی از دانشگاههای کوچک ایالت نیویورک، یک رئیس دانشگاه سخنرانی میکند و در بین سخنرانی خود مطلبی از شخص دیگری نقل میکند و نمیگوید این مطلب مال کیست. یکی از استادان دانشگاه در این باره مقالهای مینویسد که رئیس دانشگاه در سخنرانی خود مطلبی را از فردی دیگر بدون این که نام او را ببرد نقل کرده، و همین موضوع باعث میشود که رئیس دانشگاه از سِمَت خود استعفا کند، برای این که حس کرد، آبرویش رفتهاست. بعد خود استادی که مقاله را نوشتهبود، گفت منظور من آبروریزی نبوده، ولی دیگر بیفایده بود و استعفای رئیس دانشگاه قبح سرقت را نشان داد. » ( پور جوادی، 1391 : 75 )
فَأَینَ تَذهَبُونَ؛
پس به کجا میروید؟
زمانی استاد فاضل و ارجمندمان جناب دکتر علیمحمّد سجادی، استاد محترم گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه شهید بهشتی، در آزمونی از ما پرسیده بودند که
حافظ را تنها در یک کلمه تعریف کنید.
پرسش بسیار هوشمندانه و دقیق بود. پاسخ مورد نظر « رند » است. سالها از آن آزمون و پرسش و پاسخ میگذرد ولی من همچنان به آن سوال فکر میکنم. این سوالِ استاد ذهن مرا به سمت سوالی اساسیتر سوق داد. اگر بخواهم علیاکبر قاسمی گلافشانی را در یک کلمه تعریف کنم چه پاسخی میدهم؟ اگر دیگران بخواهند قاسمی گلافشانی را در یک کلمه تعریف کنند چه میگویند؟ شما هم میتوانید این پرسش را از خودتان داشتهباشید و با تأمل و اندیشه به آن جواب بدهید.
در گذشته مردم مازندران ترانهای میخواندند:
خِداوندا مِره ریکا چه کِردی؟
اسیرِ مردِمِ کیجا چه کِردی؟
( یعنی، خداوندا چرا مرا پسر خلق کردی ( ساختی )؟چرا مرا عاشق دختر مردم کردی؟ )
این را تا اینجا داشتهباشید تا قضیهای را برای شما عزیزان تعریف کنم. همکاری دارم که ادبیات خواندهاست و شیفتۀ یکی از روحانیان مازندرانی است. این روحانی مازندرانی شعر هم میگوید و دیوان اشعار فارسی و مازندرانی هم دارد. یکی از روزها که مهمان خانۀ این همکار بودیم، صحبتهای ما به شعرهای مازندرانی کشید. من یکدفعه این ترانۀ مازندرانی (خِداوندا مِره ریکا ... ) را برای او خواندم. به او گفتم میدانید این شعر را چه کسی گفتهاست؟ همکار اظهار بیاطلاعی کرد. گفتم این شعر را همان روحانی مازندرانی گفتهاست که شما شیفتۀ او هستید. من چنان با جدیت گفتم که بندۀ خدا باور کرد. همکار وقتی مطمئن شد شعر از فلانی است، شروع کرد از این شعر برداشت عرفانی کردن که مثلاً مقصود از « ریکا» در این جا کیست و مقصود از « اسیر مردم کیجا » چیست. این جا بود به این سخن ایمان پیدا کردم که میگویند اگر خود شاعر بیاید و بگوید مقصود من از معشوق که در دیوان من آمدهاست دختری بود که در همسایگیِ ما زندگی میکردند، باز دبیران ادبیات میگویند نه شما اشتباه نکنید معشوق در این جا زمینی نیست بلکه آسمانی است و همان معشوق ازلی، خداوند است.
در صف انتظار بانک نشستهبودم ( باور کنید رفتم قسطهایم را بپردازم، از حساب مِساب و سرکشی آن خبری نیست ) و ده پانزده نفری جلوتر از من بودند. سه کارمند داشتند به دریافت و پرداخت مشتریان پاسخ میگفتند. تلفن همراه یکی از کارمندان به صدا درآمد. آن بیچاره داشت جواب میداد. ناگهان یکی از مشتریان که خودش را وصل به بچههای بالا میدانست و برای اینکه خودی نشان بدهد، وارد معرکه شد و به آن کارمند اهانت کرد که چرا شما در ساعت اداری داری با موبایلت حرف میزنی؟ کارمند عذرخواهی کرد و گفت: خانمم بود کارم داشت. مشتری شعلۀ داد و هوار را بالا کشید. رئیس بانک و دیگر کارمندان آمدند تا آتش را بخوابانند اما مشتریِ بیمنطق کوتاه نمیآمد و فقط میگفت: من آدمش را دارم و تو را از اینجا برمیدارم. پیش خود گفتم فرض کن برادر ناتنی استاندار و فلان وزیر هستی و نان بیچاره را هم آجر کردی، جواب خدا را چهگونه میدهی؟
به اعتباری میتوان آدمها را به دو دسته تقسیم کرد: کسانی که میفهمند و کسانی که نمیفهمند. پس زیاد خودتان را ناراحت نکنید. با آدمهای فهمیده راحت میتوانید کنار بیایید؛ نیاز نیست خودتان را به زحمت بیفکنید؛ تو را درک میکننند. اما آدم نفهم شما هر کاری بکنید، نفهم است. سکوت بهترین پاسخ است در برابر نفهمیها؛ بگذارید فکر کند حق با اوست. تا میتوانید از آدم نفهم کنارهگیری کنید. در مازندران ما میگویند وقتی آدم کنار خر باشد یا باد شکم نصیب او میشود یا لگد.
افتخار داشتم درس بلاغت دکتری را با استاد بزرگوار جناب دکتر جلیل تجلیل گذراندم. ایشان یکشنبهها به دانشگاه تهران تشریف میآوردند و به ما مطول درس میدادند. دکتر تجلیل همسنّ دانشگاه تهران هستند؛ یعنی دکتر تجلیل و دانشگاه تهران هر دو در 1313 به دنیا آمدند و الان هشتاد و دو سال دارند. با حافظ همنوا میشوم و برای سلامتی ایشان دعا میکنم:
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
( حافظ )
در کلاس ایشان اصلاً احساس خستگی نمیکردیم. استاد در میان تدریس از خاطرات خودشان نیز برایمان میگفتند. از استادان گذشته به نیکی یاد میکردند. کسانی که با دکتر تجلیل آشنایی دارند میدانند که ایشان آهنگین و مسجع صحبت میکنند. تمام نامآواها را برای ما در خلال خاطرهگویی ادا میکردند. ایشان استادی خیلی منظمند و قبل از ساعت ده در کلاس حضور داشتند.
من هربار که از تهران برمیگشتم و برای امیرفرهنگ ( پسر چهار سالۀ ما ) خوراکی میخریدم، به امیرفرهنگ میگفتم: این خوراکیها را دکتر تجلیل دادند که امیرفرهنگ نوش جان کنند. امیرفرهنگ عادت کرده بود. همینکه به خانه میرسیدم، پیشتر از سلام و احوالپرسی از من میپرسید: بابافرهنگ! دکتر تجلیل دانشگاه بود؟ من میفهمیدم که او خوراکیهایش را میخواهد. یکبار امیرفرهنگ به من گفت: بابافرهنگ! به دکتر تجلیل بگو برای من تفنگ بخرد. این را هم در پرانتز بگویم که من و امیرفرهنگ در زمینۀ تفنگ با هم اختلاف نظر داریم. من از تفنگ بدم میآید ولی او از تفنگ خوشش میآید. برای او میخوانم:
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیانکن
ندارم جز زبانِ دل، دلی لبریزِ مهر تو
( فریدون مشیری )
باور کنید ابزار جنگی امیرفرهنگ با انبار مهمات وزارت دفاع پهلو میزند. من همیشه به شوخی به مهمانان میگویم که داعش ( الهی ! ریشه شان خشکیده باد ) از ترس تفنگهای امیرفرهنگ به مازندران ما حمله نمیکند!
تصویر دکتر تجلیل ( فقط دکتر تجلیل را نگاه بکنید ):

« بوسعید معتقد است که همۀ مشکلات فردی و اجتماعی از آنجا سرچشمه میگیرد که مردم میکوشند خود را جز آنچه هستند نشان دهند و دامنۀ اين تظاهر و رياكاري در زندگي فردي و اجتماعي مصيبتهاي اساسي تاريخ انسانيّت را به وجود ميآورد. او معتقد است كه ريا عامل نابودكننده اصالت انسان و جوامع است. اگر در جوامع غربي، «ريا» صبغههاي ملايمتري داشته باشد، در شرق و در سرزمين ما «ريا» موريانهاي بوده است كه همواره تمدّن و حاكميّتها را خورده و از درون نابود كرده است و اينكه حافظ بزرگترين شاعر زبان فارسي است تنها به خاطر فن و هنر او نيست بلكه به احتمال قوي دليلش در مبارزۀ عميق و بيدريغي است كه عليه رياكاران و دين بمزدان داشته و چون این بلیّه مانند زنجیرهای یا زخمی از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود و هر روز به شکلی خود را نشان میدهد، همواره حافظ محبوبترین شاعر این مردم است و خواهد بود».
منبع: مقدمۀ حضرت استاد شفیعی کدکنی بر کتاب اسرار التوحید ( صفحۀ هشتاد و نه )