من و پسرعمو در ماه رمضانِ چند سالِ پیش در یکی از روزهای خیلی گرم تابستان در شهرمان قائم‌شهر سوار تاکسی شدیم. رانندۀ تاکسی خیلی عبوس بود. تعصب و سختگیری در دین را می‌توانستی از چهره‌اش بخوانی. گره‌های ابرویش را در تمام مسیر حتی برای یک ‌بار هم باز نکرده‌بود. معلوم بود روزه حسابی خسته‌اش کرده بود. من رو به پسر عمو کردم و گفتم: امروز که هوا این جوری گرم است، فردا چهار روز دیگر که ماه رمضان بیاید مردم چه کار می‌خواهند بکنند؟ راننده برگشت چپ چپ نگاهی به من کرد و وقتی دید ریش‌های من از ریش‌های او بلندتر است، خشم خود را فروبرد.

بعد از تحریر:  

این نکته را هم برای ریا عرض کنم که من و پسرعمو در آن روز هر دو روزه بودیم.