منزلت مهمان

ما در طبقۀ سوم زندگی می‌کنیم. من عادت دارم مهمانان را تا طبقۀ همکف و سوار ماشین‌شدنشان همراهی می‌کنم. یکی از شب‌ها وقتی مهمانان داشتند تشریف می بردند و من هم مثل همیشه می‌خواستم با آن‌ها به پایین بروم، خانمم از من خواست زباله‌ها را هم پایین ببرم. قبول نکردم و همراه مهمانان به پایین رفتم. وقتی مهمانان تشریف بردند، بالا آمدم و زباله را گرفتم و دوباره پایین رفتم. وقتی برگشتم، خانم علّت را جویا شدند و گفتند: چرا همان دفعۀ اول نبردی؟ گفتم به چند دلیل این کار را نکردم؛  دلیل اول: اگر با زباله همراه مهمان پایین می‌رفتم، شاید مهمان تصور می‌کرد من دارم زباله را پایین می‌برم برای احترام آن‌ها پایین نرفتم. دلیل دوم: اگر من این کار را می‌کردم، در واقع با یک تیر دو نشان می‌زدم. زبانم لال هم بدرقۀ مهمان و هم پایین بردن زباله و من نخواستم بدرقۀ مهمان و پایین بردن زباله نشانه‌های تیر واحد من باشند و این عمل در نگاه من بی‌احترامی بود در حق مهمان.

شمارۀ فلانی را دارید؟

چند روز پیش یکی از دانشجویانم به من پیامک داد و گفت: « شمارۀ شمارو یکی از بچه‌ها میخواد اجازه دارم بهش بدم؟» از این عمل مودبانۀ دانشجویم خیلی خوشحال شدم. این از آداب است اگر کسی شمارۀ شخصی را از ما خواست، همینجوری شماره را به او ندهیم و از صاحب آن اجازه بگیریم.

کلمات قصار امیرفرهنگ

امیرفرهنگ پسر چهارسالۀ ما را که می‌شناسید ( تصویرش در سه مطلب قبلی هست)؛ در این‌جا می‌خواهم دو سه نمونه از گفتار‌هایش را برای شما عزیزان بنویسم:

1-امیرفرهنگ داشت تو خونه بازی می‌کرد، نمی‌دونم سرش را به کجا کوبید که پیشانی‌اش قرمز شده‌بود. بهش گفتم: امیر فرهنگ سرت را به کجا زدی که قرمز شد؟ گفت: من سرم را جایی نزدم خدا مرا همین‌جوری آفرید!

2-امیرفرهنگ را بردم دکتر. تو مطب دکتر نشسته‌بودیم که یک‌دفعه یک بابایی امیرفرهنگ را به بچه‌اش نشون داد و گفت: نی‌نی را نگاه کن. به امیرفرهنگ از این‌که آقا بهش نی‌نی گفت، برخورد و سریع گفت: عجب مملکتی شده، به آدم به این بزرگی میگن: نی‌نی!

3-امروز امیر فرهنگ منو اذیت کرد و بهش گفتم: امیرفرهنگ خیلی بی‌نمکی! امیرفرهنگ توی چشام نگاه کرد و گفت: بابا فرهنگ! من بی‌نمک نیستم بانمکم!

مطهرات

در شریعت اسلامی آب و آفتاب و زمین و... را از جملۀ مطهرات ( پاک کننده‌ها ) می‌دانند؛ یعنی این‌ها می‌توانند نجاست را از میان ببرند. به نظر می‌رسد دیوان حافظ و مثنوی حضرت مولانا نیز چنین خاصیتی دارند. اگر هر کسی در هر عصر و زمان و مکانی با هرگونه پلیدی و آلایش روانی و اخلاقی این دو اثر را با جان و دل خواندن بگیرد، کم‌کم آن پلیدی‌ها و ناپاکی‌ها را فراموش می‌کند.

امیر فرهنگ ما

همدردی با کسی که یارانه‌اش قطع شد!

گرفته و دَمَغ بود و به نوعی کز کرده‌بود. کم‌کم خودش لب به سخن گشود که یارانه این دوست نازنینم را از من جدا کردند. حالا بیستم، بیست و سوم، بیست و پنجم، آخر برج، اول برج و وسط برج یا هر زمان دیگر جلوی دستگاه عابر بانک شلوغی را می‌بینم، به یاد گذشته‌های خودم می‌افتم. یادش به خیر، چه شب‌هایی در گرما و سرما ساعت دوازده آمدنش را کنار عابر بانک به انتظار می‌ایستادم. تازه به هم عادت کرده‌بودیم. ناغافل آن را از من گرفتند:

رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل    

                              از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل

گفتم: « ناراحت نباش. این شتری‌است که دمِ در همه می‌خوابد؛ دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد» . حرفم را قطع کرد و گفت: حالا من به یاد گذشته‌ها دوازده شب می‌روم کنار همان عابر بانک می‌ایستم ولی افسوس ... :

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...

بی‌تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

                                                               ( فریدون مشیری)

سرش را پایین انداخت و  بدون خداحافظی رفت. موقع رفتن دیدم با خودش می‌گفت: یارانه‌جان! یارانه‌جان! تو خودت می‌دانستی که هیچ‌کس و هیچ‌چیز را بیشتر از تو دوست نداشتم، چرا از من بریدی؟ چرا؟ چرا؟

بابای علی ، مامان محمد

بابای علی، مامان محمد! چرا شما اسم فرزندتان را محمد و علی گذاشتید؟ شما نمی‌دانستید روزی علی‌آقا و محمد‌آقای شما بزرگ می‌شوند؛ نشستن روی صندلی گرم و نرم مجلس را آرزو می‌کنند؛ کاندیدا می‌شوند و برای جمع کردن آرای مردم، نامِ خود را بر کف خیابان می‌نویسند و روزانه صدها نفر نام آن‌ها را پایمال می‌کنند!!!

مال مسلمان

گروهی در باغی شراب درست می‌کردند. جایگاه آن‌ها لو رفت. وقتی مأموران آن‌جا رسیدند چندین بشکه بیست لیتری شراب را با سازندگان آن‌ها دیدند. یکی از مأموران محتوای چند بشکه را بر زمین ریخت. یکی از افراد گروه وقتی این صحنه را دید دلش به درد آمد و فریاد کشید: آقا جان! چرا مال مسلمان را حرام می‌کنید؟!

دکتر فیروز حریرچی درگذشت

دکتر فیروز حریرچی استاد گروه زبان و ادبیات عربی دانشگاه تهران درگذشت. روحشان قرین شادی باد.  

 

 

 

بر تو سیّدحسن دلم سوزد ...

     

سرِ كوهِ بلند آمد سحر باد
                         ز توفانی كه می‌آمد خبر داد
    درخت و سبزه لرزیدند و لاله
                               به خاك افتاد و مرغ از چهچه افتاد

                                          ( مهدی اخوان ثالث )

خوانندگان محترم روزنامۀ همشهری در صفحۀ حوادث ( ص 29 ) روز چهارشنبه 19 خرداد 1395 خواندند که « مأمور شجاع پلیس راهور که در جریان حادثه‌ای جان یک رانندۀ کامیون را نجات داده اما خودش به شدّت مصدوم شده‌بود، پس از 21 روز که در حالت کما بود، جان خود را از دست داد». این مأمورِ شجاعِ پلیسِ راهور خویشاوندِ عزیزمان زنده‌یاد ستوان‌یکم سیّدحسن صالح نژاد امرئی بود. سیّدحسن انسانی فرشته‌سیرت بود. مهربانی و خوشرویی مهم‌ترین ویژگی او بود. من هیچ‌وقت او را غمگین و عصبانی ندیدم. همکارانش به وظیفه‌شناسی و درست‌کاری و پاک‌دستی او شهادت می‌دهند. سیّدحسن را در زادگاهش بر فراز روستای امره ( شهرستان ساری ) در کنار امامزاده آقا سیّدمحمّد به خاک سپردند. این روزها پدر و مادر پیر و از کارافتادۀ سیّدحسن، عصازنان در کنار مزار او حاضر می‌شوند و ثمرۀ زندگی‌شان را در خاک می‌جویند. این روزها حال عمه‌زهرای مهربانم ( همسر سیّد‌حسن ) اصلاً خوب نیست؛ با چشمانی بارانی در کنار سفرۀ افطار می‌نشیند و با اشک و آه و زاری روزه‌اش را افطار می‌کند؛ این روزها آقا محمّدصادقِ پنج‌ساله، میوۀ دلِ سیّدحسن، به اطرافیان می‌گوید: بابام رفته پیش خدا ولی بر می‌گرده!

به نظر شما آیا آن راننده‌ای که با بی‌احتیاطی‌اش این بندگان خدا را سیاه‌پوش و داغدار کرد، رنگ خوشبختی را می‌بیند؟ ما با این رانندگی خطرناک داریم به کجا می‌رویم؟ فرهنگ رانندگی ما کجا رفت؟ چرا اندکی فکر نمی‌کنیم؟ چرا انصاف نداریم؟ چرا برای جان خودمان و جان دیگران ارزش قایل نیستیم؟ چرا فکر می‌کنیم ماشینِ ما که بیمه دارد با هر سرعتی که دلمان خواست، می‌توانیم برانیم؟!

امیدوارم روح سیّدحسن قرین شادی باد و خداوند به خانوادۀ محترم صالح‌نژاد صبر و اجر عنایت فرماید؛ حکمت خدا را نمی‌دانم ولی امیدوارم  دیگر هیچ کودکی همانند محمّدصادق طعم بی‌بابایی را نچشد.

رانندۀ چاق

پل فلزی را آوردند تا در روستا بر روی رودخانه نصب کنند. چند پیرمرد هم به تماشا رفته‌بودند. پیرمردان داشتند می‌گفتند مگر این جرثقیل می‌تواند این پل بزرگ را بلند کند؟! همین زمان رانندۀ جرثقیل پیاده شد. راننده‌ خیلی چاق بود و  شکمی در آفساید داشت. آن‌ها چاقی راننده را که دیدند، تغییر موضع دادند و گفتند: حتماً بلند می‌کند.

فاتحۀ ناتمام

قبرستان در بالای تپه قرار داشت و پیرمرد نمی‌توانست به آن‌جا برود تا برای مردگانش فاتحه‌ای بخواند. در خیابان به سمت قبرستان ایستاد و می‌خواست فاتحه‌ای بخواند. همین‌که شروع به خواندن کرد، یکی از آشنایان به او رسید و سلام کرد و شروع کرد با او صحبت کردن. او فاتحه را ناتمام رها کرد. شخص که رفت، وی دوباره به سمت قبرستان ایستاد و فاتحه را شروع کرد. باز فرد دیگری پیدا شد و او مجبور به قطع فاتحه شد. همین‌جور چند نفر آمدند و رفتند و وی نتوانست فاتحه‌اش را تمام بخواند. عصبانی شد و گفت: آخر می‌گذارید تا برای آن گور به گور شده‌ها فاتحه‌ای بخوانم؟! فاتحه را ناخوانده به راهش ادامه داد و رفت.

آخ پشتم!

پای کسی را به چوب فلک بستند و داشتند کف پای او را کتک می‌زدند. شخص فریاد می‌کشید و می‌گفت: آخ پشتم! گفتند: ما داریم پای تو را فلک می‌کنیم تو چرا می‌گویی آخ پشتم؟ گفت: اگر پشت و پشتیبان داشتم شما جرأت داشتید مرا تنبیه کنید؟ به خاطر این است که می‌گویم: آخ پشتم!

بزرگی و کوچکی

یکی از آشنایان می‌گفت: از وقتی که تراکتور به وجود آمد و چرخ کوچک تراکتور جلوتر از چرخ بزرگ آن حرکت می‌کند، بزرگی و کوچکی از میان ما رفت.

پل ایمانی و پل سیمانی

در مسیر رودخانه‌ای دو پل وجود داشت که با هم چندین سال اختلاف سنّی داشتند. ناگهان سیلی سرازیر شد و پل نوساخت را با خود بُرد ولی پل قدیمی خم به ابرو نیاورد. همه تعجب کردند که چطور شد سیل، پلِ نوساخت را با خود برد؟ پیر باتجربه‌ای که آن‌جا بود گفت: پل جدید را با سیمان ساختند و پلِ قدیمی را با ایمان.

بیگاری

در سال‌های نه چندان دور واعظی برای سخنرانی در دهۀ اول محرم به روستایی رفت. اسبش را در بیرون تکیه بست و خودش وارد تکیه شد. شب اول حدود نیم ساعت برای مردم سخنرانی کرد. وقتی از منبر پایین آمد، شخصی نزد او رفت و گفت: حاجی آقا! از منبر شما استفاده کردیم، فقط ایرادش این بود که شما زود منبر را تمام کردید. فردا شب بیشتر بخوان. فردا شب شد و واعظ حدود چهل و پنج دقیقه سخنرانی کرد. وقتی از منبر پایین آمد باز همان شخص آمد و تشکر کرد و گفت: خیلی خوب بود ولی باز هم کم خواندید. خلاصه هر شب این مرد می‌آمد و می‌گفت: کم خواندید و تقاضای بیشتر خواندن می‌کرد. کار به جایی رسید که در شب‌های آخر واعظ بیچاره حدود دو سه ساعت برای مردم سخنرانی می‌کرد. دهۀ محرم تمام شد و واعظ با کدخدا خداحافظی کرد و داشت می‌رفت، اما همچنان به آن مرد فکر می‌کرد. قضیه را با کدخدا در میان گذاشت. کدخدا خندید و گفت: فلانی دارد برای خودش خانه می‌سازد. وقتی شما اسبت را بیرون تکیه می‌بندید و داخل می‌آیید، اسبت را باز می‌کند و می‌برد با آن چوب‌های مصرفی را از جنگل به خانه می‌آورد. وقتی شما نیم ساعت می‌خواندید، ایشان فقط می‌توانست یک‌بار با اسبت چوب بیاورد. وقتی یک ساعت می‌خواندید، دو بار می‌توانست چوب بیاورد. این بود که ایشان هر شب تقاضای بیشتر خواندن می‌کرد.

ابوسفیان و یوسفیان!

واعظی عادت داشت وقتی سخنرانی می‌کرد، تمام حاضران می‌بایست می‌نشستند. اگر رفت و آمدی در میان جلسه صورت می‌گرفت، سر رشتۀ کلام از دستش خارج می‌شد و مطلب را فراموش می‌کرد. یک روز داشت داستان ابوسفیان را برای مردم تعریف می‌کرد. در همین زمان مهندس یوسفیان‌نامی که از سرشناسان منطقه بود، آرام از جایش بلند شد و داشت به سمت بیرون جلسه می‌رفت. وقتی به وسط مسجد رسید، سخنران بیچاره به جای این‌که بگوید ابوسفیان ملعون، گفت: این یوسفیان ملعون. یوسفیانِ ملعون گفتن همان و خندۀ حاضران و خشک‌شدن واعظ همان!

طراح سوال

همکاری می‌گفت چند سال پیش طراح سوال جغرافیای استان بودم. در میان سوالات جغرافیا، یک پرسش از جنس پرسش‌های تاریخ هم گنجانده‌بودم. خودم نیز روز آزمون در یکی از حوزه‌های امتحانی حضور داشتم و به نوعی مراقب جلسه بودم. وقتی دانش‌آموزان شروع به نوشتن کردند، همکاری پیش من آمد و گفت: جناب فلانی! این سوال را ( مقصود پرسش تاریخ‌گونه ) نگاه کن و حماقت و نادانی طراح را ببین. در درس جغرافیا، سوال تاریخ داده‌است. من بلافاصله به او گفتم: احمق کنار تو ایستاده‌است. وقتی آن بندۀ خدا متوجه موضوع شد، از خجالت داشت آب می‌شد.

عکس ... عکس... عکس...

یکی از بلاهایی که این سال‌ها گریبان‌گیر جامعۀ ایران شده‌است، موبایل به‌دست‌های بیکار و بی‌فرهنگ است.  تا آب از آب تکان می‌خورد و برگی از درخت به زمین می‌افتد، یک عده آدم‌های بیکار از گرد راه می‌رسند و عکس می‌گیرند و در آنِ واحد به انتشار آن اقدام می‌کنند؛ ماشینی چپ کرده و سرنشینان در داخل ماشین گیر کردند، طرف به جای این‌که به کمک آن ها بشتابد، بی‌خیال دارد برای خودش عکس و فیلم می‌گیرد؛ مرده را دارند داخل قبر می‌گذارند، ده نفر را بالای قبر موبایل به دست در حال فیلم گرفتن می‌بینی! بندۀ خدا بیهوش در بخش مراقبت‌های ویژه بر روی تخت افتاده، آن وقت عکاس باشی از راه می‌رسد و عکس می‌گیرد و روانۀ گروه‌ها می‌کند. با دکتر شفیعی کدکنی درس داشتیم. بندۀ خدا می‌خواست، عینکش را تنظیم کند، عکس می‌گرفتند. می‌خواست، دستی به موهایش بکشد عکس می‌گرفتند؛ پارسال امیر فرهنگ ما ویروس آنفلونزا گرفت و به تشخیص پزشک معالج چند روز در بیمارستان بستری بود. یکی از دوران ( نه نزدیکان ) ما به ملاقات آمده‌بود. دیدم دارد این پا آن پا می‌کند. تا رفت موبایلش را از جیب مانتویش بیرون آورد و عکس بگیرد، محترمانه عذرش را خواستم و از اتاق بیرونش کردم. این روزها در گروه‌های تلگرامی بسیار می‌بینید: شام امشب ما، ظرف میوۀ ما، سفرۀ صبحانۀ من و عشقم و... . مطمئن باشید تا چند وقت دیگر این عکس‌ها هم به تلگرام می‌رسد: آفتابۀ توالت ما، پوشک فسقلی من و... . ما با این بی‌فرهنگی داریم به کجا می‌رویم؟!!!