کنترل جمعیت

قبل از انقلاب از مرکز آمده بودند تا در موضوع کنترل جمعیت برای مردم سخنرانی کنند. مردم را در حیاط بهداری صف کردند و شخصی با دبدبه و کبکبۀ هرچه تمام‌تر یک ساعت برای مردم سخنرانی کرد. مسئول بهداری شهر نیز در کنار سخنران با حالت خبردار ایستاده بود و نفس نمی‌کشید.  یک دفعه در میان سخنرانی، سخنران از مسئول بهداری پرسید: جناب! شما چند تا فرزند دارید؟ مسئول بهداری هم با حالت خبردار و با صدای بلند گفت: قربان! ده تا. وقتی سخنران پاسخ مسئول بهداری را شنید انگار یک سطل آب سرد روی سرش ریخته‌باشند، سخت تعجب کرد و تمام رشته‌هایش پنبه شد.

دست در دست هم

یکی از دانش‌آموزان قدیمم را در خیابان دیدم که محکم دست نامزدش را گرفته بود. پیش خودم گفتم: اگر سلطان محمد خوارزمشاه این جوری مملکت خودش را می‌گرفت، مغولان نمی‌توانستند حتی یک وجب خاک ایران را تصرف کنند.  

مشکل بیکاری

داشت دعا می‌کرد: خدایا! مشکل بیکاری جوانان حل شود. گفتم: حاجی آقا! مشکل بیکاری با دعا حل نمی‌شود با تدبیر و مدیریت مسئولان حل می‌شود.

روز بزرگداشت فردوسی

                                  

                                       آفرین بر روان فردوسی

یک بام و دو هوا

بیچاره داشت می‌گفت: بانک  برای پرداخت سه میلیون تومان وام ازدواج امروز و فردا می‌کند. هنوز چیزی معلوم نیست.

گفتم: بانک‌ها تقصیر ندارند. اشکال از جانب شماست. اگر سه هزار میلیارد تومان وام می‌خواستی، در کم‌ترین زمان، بدون ضامن به تو پرداخت می‌کردند. تازه قسط‌ها را هم پرداخت نمی‌کردی، آب از آب تکان نمی‌خورد. آن‌قدر بزرگواری دارند که به روی مبارک خودشان نمی‌آورند. مگر نشنیدی که می‌گویند: قسط وام میلیاردی را کی داده کی گرفته؟!   

ساکن خوابگاه

ترم گذشته که هفته‌ای یک شب ساکن خوابگاه کوی دانشگاه تهران بودم، پیامکی را با مضمون زیر نوشتم و برای تعدادی از گل‌افشانی‌های ساکن تهران ارسال کردم:

گل‌افشانی‌های عزیز!

اگر با خانمتان بگو مگویی کردید و شما را از خانه بیرون انداختند، دیگر نگران نباشید. خوابگاه کوی دانشگاه در خدمت شماست.

پادگان اشرف

سال‌های آغاز زندگیِ مشترک چند سالی را مستأجر بودیم. صاحب‌خانۀ ما از نزدیکان بودند و هیچ وقت محبّت آن‌ها را فراموش نمی‌کنیم. ما در آن‌جا راحت بودیم. خانمِ صاحب‌خانه نامش « اشرف خانم » بود. بعد از این‌که از آن‌جا آمدیم من شمارۀ تلفن آن‌جا را از گوشی خودم حذف نکردم. ولی نمی‌دانستم با چه نامی در گوشی خودم ثبت کنم. بعد از کلی کلنجار رفتن این نام را انتخاب کردم: پادگان اشرف

آیات عذاب

به مجلس ختمی رفته‌بودم. قاری محترم داشت قرآن تلاوت می‌کرد. من هم دست و پا شکسته داشتم برای خودم ترجمه می‌کردم. دیدم بیشتر آیات از عذاب جهنم حکایت می‌کند. پیش خودم گفتم نکند قاری محترم پایان تلاوت بگوید محتوای آیات تلاوت شده برسد به روح تازه گذشته!! خنده‌ام گرفت.

ماشین نوشته

بر پشت نیسانی نوشته شده بود:  

                    

              همه از من می‌ترسند من از نم‌نم باران 

 

 

 

دانشجوی کامپیوتر در رستوران

 

پیشخدمت: ببخشید آقا! چی میل دارید؟

دانشجو: ایمیل و جیمیل  

 

یار مهربان

سوار و پیاده

پیرمرد در ایستگاه ایستاده بود تا ماشین سوار شود و به روستا برود. در همین زمان برادرزاده‌اش با زن و بچه‌هایش داشت به سمت روستا می‌رفت. پیرمرد با دیدنشان خوشحال شد. به سمت آن‌ها رفت تا سوار ماشینشان شود. برادر زاده گفت: عموجان! ما به روستا نمی‌رویم. عمو را سوار نکرد و به راهش ادامه داد. عمو فهمید که به او دروغ گفت. برای این‌که در برابر او کم نیاورد، سریع جلوی دو تا تاکسی را گرفت. خودش رفت جلوی تاکسی اولی نشست و به آن دومی گفت: تو پشت سر ما بیا. ماشین برادر زاده و دو تا تاکسی‌های عمو در یک زمان به روستا رسیدند. چهرۀ برادر زاده در آن زمان دیدنی بود.

تاریخ انتخابات

پیرزنی عصازنان راه خانۀ شورای روستا را در پیش گرفت. وقتی به خانۀ شورا رسید، از او پرسید: چند ماه از انتخابات شورای روستا می‌گذرد؟ شورا در جواب گفت: شش هفت ماهی ‌می‌گذرد. پیرزن گفت: نه دقیق می‌خواهم. شورا گفت: دقیقاً به خاطر ندارم. اجازه بده تا از بخشداری بپرسم. شورا تاریخ دقیق را از بخشداری پرسید و به پیرزن گفت. برای شورا سوالی شکل گرفت که این پیرزن تاریخ دقیق انتخابات ما را برای چه کاری می‌خواهد؟ پیش خود گفت بهتر است از پیرزن بپرسم. وقتی از پیرزن پرسید، پیرزن در جواب گفت: روزی که شما انتخابات داشتید گاو من باردار شده بود، می‌خواستم بدانم چند ماه از بارداری گاو من می‌گذرد.

عجب مملکتی شد!

یکی داشت پدرش را کتک می‌زد. پدر فریاد می‌کشید. همسایه‌ها به کمک شتافتند و پدر را از دست پسر نجات دادند. پسر با عصبانیت رو به همسایه‌ها کرد و گفت: عجب مملکتی شد! آدم حتی نمی‌تواند پدرش را هم کتک بزند و مردم دخالت می‌کنند.

سلام ... سلام... سلام

دوستی برای من تعریف کرده‌بود: تا کلاس پنجم رنگ شهر را ندیده‌بودم، مدام در روستا بودم. حالا به امتحانات خرداد نزدیک شدیم و مجبور بودم به شهر بیایم و عکس بگیرم تا در امتحانات نهایی شرکت کنم. همراه مادرم به شهر آمدیم. روستا که بودیم به همه سلام می‌کردیم. وقتی از مینی‌بوس پیاده شدیم چپ و راست به مردم شهر سلام می‌گفتم: سلام ... سلام... سلام. بعضی به سلام من جواب می‌دادند و بعضی هم از کنار من رد می‌شدند. از زیادی آدم‌ها خسته شده‌بودم. مادر به من گفت: لازم نیست کسانی را که نمی‌شناسی، سلام بگویی. خیالم راحت شد. از خستگی داشتم می‌مردم.

درسم ضعیف است چون کار می‌کنم

یکی از دوستان تعریف می‌کرد که معلم ابتدایی یکی از روستاها بودم. دانش‌آموزی داشتم درس نمی‌خواند. علّت را از او جویا شدم که چرا درس نمی‌خوانی و درست ضعیف است؟ گفت: خانواده‌ام از من کار می‌کشند و نمی‌گذارند درسم را بخوانم. ما پدر دانش‌آموز را به مدرسه دعوت کردیم تا در این باره به گفت‌و‌گو بپردازیم. پدر به مدرسه تشریف آوردند و دانش‌آموز را هم به دفتر آوردیم. من به پدر گفتم: فلانی! چرا از فرزندت کار می‌کشی و مانع درس خواندنش می‌شوی؟ پدر با گفتۀ من یکه خورد و با تعجب مرا نگاه کرد و گفت: من از او کار می‌کشم؟ گفتیم : دانش‌آموز شما چنین می‌گوید. پدر رو به فرزند کرد و پرسید: پسر جان! من از تو کار می‌کشم؟ پسر با انرژی هر چه تمام‌تر گفت:

 آری! هر زمان خانه هستیم وقتی در می‌زنند، شما به من نمی‌گویید که بروم ببینم چه کسی است در می‌زند؟ این کار نیست؟

 وقتی مرغ و خروس‌ها روی ایوان خانه می‌آیند، شما به من نمی‌گویید که بروم مرغ و خروس‌ها را فراری بدهم؟ این کار نیست؟

من و پدر دانش‌آموز خشکمان زده‌بود و نمی‌دانستیم چه بگوییم!

رفتی و رفتن تو ...

هر بار نام خودم ( علی‌اکبر قاسمی گل‌افشانی ) را در گوگل می‌نوشتم، رایانه به همراه نام من،  نام دیگری را هم به من نشان می‌داد و آن نام دکتر علی‌اکبر گل‌افشانی ، استاد دانشگاه صنعتی شریف، بود. امروز به صورت اتفاقی فهمیدم که ایشان در فروردین 95 به رحمت خدا رفتند. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.

منبع خبر:

http://tnews.ir/news/18cc61014485.html

موضوع انشا

در دانشگاه دو موضوع زیر را به دانشجویانم دادم و گفتم یکی از این دو موضوع را انتخاب کنید و انشا بنویسید:

موضوع اول: 

 فرض کنید 24 ساعت دیگر برای همیشه ایران را ترک می‌کنید و هیچ‌وقت به ایران بر نمی‌گردید.

موضوع دوم: 

 فرض کنید 24 ساعت دیگر ثانیه‌های زندگی این دنیایی شما به نقطۀ پایان خود می‌رسد.

البته رشته‌ای این دو موضوع را پیوند می‌داد و آن این بود که آن زندگی و حیاتی خوب است که ریه‌هایش از هوای وطن پر و خالی شود:

دل درون سینه‌ام می‌رقصد از حرفِ وطن   

           هیچ سازی ماهیان را چون صدای آب نیست

                                                      ( سلیم تهرانی )

دانشجویی جوری انشایش را نوشت که شما نمی‌توانستید تشخیص بدهید که منظورش کدام موضوع است. دانشجویی دیگر موضوع دوم را انتخاب کرد و انشایش را خواندن گرفت. هنوز دو سطر اول انشایش را نخوانده بود که دیدم اشک‌هایش درآمد و نتوانست ادامه بدهد.

از ظاهر حال کسی قضاوت نکنیم

مرد روستایی با ظاهری نه‌چندان مرتب به شهر رفت. موقع ناهار که شد، آتش گرسنگی در معده‌اش آشوب به پا کرده بود. با خود گفت به قهوه‌خانه بروم تا چیزی بخورم. وقتی وارد قهوه‌خانه شد، از قهوه‌چی پرسید: قیمت آب‌گوشت شما چقدر است؟ قهوه‌چی با کمال بی‌ادبی به او گفت: برو عموجان، تو نمی‌توانی آب گوشت بخوری، پولش را نداری. مرد روستایی از نگاه تحقیرآمیز قهوه‌چی برافروخته شد و این‌بار پرسید: قیمت تمام آب‌گوشت شما که در این قابلمه هست، چقدر است؟ قهوه‌چی قیمتی را گفت. مرد روستایی همۀ آن قابلمۀ آب‌گوشت را خرید و بُرد جلوی مغازه داخل جوی ریخت. قهوه‌چی این منظرۀ عجیب را که دید داشت شاخ در می‌آورد. 

دستمال کاغذی

بسته‌های دستمال کاغذی که بر روی میز ادارات، قهوه‌خانه‌ها ، رستوران‌ها و ... می‌بینید برای استفادۀ اکنون شما گذاشته‌اند نه برای پُر کردنِ جیب‌هایتان.

جایِ چشم ابرو بگیرد

 دود اگر بالا نشیند کسرِ شأنِ شعله نیست

                          جای چشم ابرو نگیرد، گرچه او بالاتر است

                                                               ( صائب تبریزی )

این جور که زن و مرد دغدغۀ ابروهای خودشان را دارند به نظر می‌رسد شعر صائب را باید جور دیگر خواند:   جایِ چشم ابرو بگیرد ...

 

سوسک

امیر فرهنگ سوسکی را بر روی دیوار خانۀ ما دید. من هم رفتم آن را بیرون انداختم. امیرفرهنگ با تعجب مرا نگاه کرد و سپس رفت به مادرش گفت: « مامان!  بابا چقدر قوی است؟ سوسک را گرفت و نترسید».   

حسنی به مکتب نمی‌رفت وقتی می‌رفت جمعه می‌رفت

همکاری تقویم در دست گرفت و با دقتِ بسیار تعطیلی‌ها را  داشت بررسی می‌کرد. من که کنار او نشسته‌بودم به من فرمودند: سال بعد سه‌شنبه‌ها درس می‌گیرم؟ گفتم: چرا؟ فرمودند: چون ما بیشترین تعطیلی را در روز سه‌شنبه داریم. نگاه او را که دیدم، گفتم: شما بهتر است جمعه‌ها را درس بگیرید.