دو سالی است که هفتهای یک بار برای شرکت در کلاسهای دانشگاه به تهران میروم و میآیم. در این دو سال فقط یک بار سوار اتوبوس شدم. بیشتر با ماشینهای گذری رفت و آمد میکنم. میدانم کار اشتباهی است. در این رفت و آمدها آدمهای گوناگونی را دیدم. در این جا میخواهم شما را مهمانکنم به بعضی از این ماجراها. اگر وقت و حوصله دارید، بخوانید:
1 – ماشینهای گذری برای این که پول بنزینشان را بگیرند، مسافر سوار میکنند. فرقی نمیکند چه شغلی دارند. در این مدت رانندههایی با شغلهای گوناگون دیدم. ماشینی برای من ایستاد، رفتم کیفم را داخل صندوق بگذارم، دیدم عبا و عمامۀ آقای راننده در صندوق هست.
2 – یکبار ماشینی پیش پای من ایستاد. چند کیلومتری از قائمشهر فاصله نگرفتیم، دیدم راننده مدام به خودش سیلی میزند. به آقای راننده گفتم: آقا! مشکلی پیشآمد؟ خواب دارید؟ گفتند: نه من عادت دارم. گفتم: عادت دارید به خودتان سیلی بزنید؟ گفتند: آری! پیش خودم گفتم: خداوند عاقبت ما را ختم به خیر کند. بندۀ خدا از شدت خوابآلودگی به چپ و راست میرفت. زیراب که رسیدم از ماشین پیاده شدم.
3 – یکدفعه ماشینی ایستاد، سوار شدم. جناب راننده از دلیل تهران رفتنم پرسیدند. سرِ صحبت باز شد. تا تهران راجع به فرهنگ و ادبیات و دانشگاه صحبت کردیم. بندۀ خدا مرا تا دمِ در دانشگاه تهران رساندند. رفتم کرایه بدهم، برگشتند به من گفتند: نه شما مسافر بودید و نه من مسافرکش. وجهی دریافت نکردند. شمارۀ همراه همدیگر را گرفتیم و خداحافظی کردیم. او از من پرسیده بود که چهکاره هستم ولی من از او نپرسیدم. الان هم نمیدانم چهکارهاند ولی آدم محترمی بودند.
4 – یک بار رانندهای که خودش را مهندس معرفی کردهبود، تمام مسیر را داشت برای مسافران از تاریخ ایران و مازندران میگفت. دیدم بدجوری دارند تاریخ را تحریف میکنند و وارونه نشان میدهند. از او پرسیدم فرمودههای شما از کدام کتاب است؟ بیچاره از هرچه سخن گفتن پشیمان شد. لب فروبست و دیگر چیزی نگفت.
5 – رانندهای ما را سوار کرد. گفت: من مسافرکش نیستم. مهندسم و ساختمان چند طبقۀ فلان بانک در ساری را من ساختم. مسافر کناری من هم گفتند: ساختمان فلان اداره را من ساختم. من هم برای اینکه کم نیاورم گفتم: برج میلاد را من ساختم.
6 – رانندهای دیگر چنان بد دهن بود که با مسافر جلویی داشتند تمام مسیر را صحبت میکردند و در لابهلای صحبتهایشان دو هزار تا فحش و حرفهای زشت به گوش میرسید. برای خودشان فرهنگ لغتی بودند.
7 – یکبار در مسیر برگشت از تهران، مسافر کناری من جوان بهشهری بود. بندۀ خدا تازه نامزد گرفتهبود، مدام به نامزدش زنگ میزد و میگفت: شام را نخورید تا من بیایم. از بد حادثه جاده برف میبارید و ترافیک سنگین شدهبود. ساعت هم از یازده شب هم گذشتهبود. باز هم میگفت: «شام» را نخورید تا من بیایم. به او گفتم: این جور که برف میبارد، شما باید به آنها بگویید ناهار فردا را نخورید تا من بیایم.
8 – یک دفعه راننده به خانمش زنگ زد و گفت: شام چی داریم؟ نمیدانم خانم به او چی گفت ولی من بریان را از دهان راننده شنیدم. رو به راننده کردم و گفتم: اگر واقعاً راست گفتید، پس ما هم منزل شما دعوتیم. بیچاره خندۀ تلخی زد.
9 – یک دفعه رانندۀ ترکمنی سوارم کرد. در مسیر داستان زندگی خودش را برای من تعریف کرد. موقع پیاده شدن شمارۀ خودش را به من داد و شمارۀ مرا هم گرفت. یک شب در منزل خوابیدهبودم، دیدم تلفنم زنگ میخورد. ساعت را نگاه کردم، دیدم 2 نیمهشب است. ترسیدم. گفتم حتماً اتفاقی افتادهاست. گوشی را برداشتم دیدم همان جوان ترکمنی است. پیش خودم گفتم حتماً برایش در قائمشهر خدای نکرده اتفاقی افتاده که با من تماس گرفتهاست. گفت: نه در خانه نشستهبودم، به یاد شما افتادم گفتم حال شما را بپرسم.
10- داشتیم از تهران برمیگشتیم. خانم معلّمی در ماشین نشستهبود. به مدیرش زنگ زد و گفت: ببخشید خانم مدیر! من کارم در تهران تمام نشد و دارم به کرج میروم؛ نمیتوانم فردا به مدرسه بیایم. یک لحظه فکر کردم، ماشین را اشتباهی سوار شدم. بعد که به خودم آمدم فهمیدم نه من اشتباهی سوار نشدم، دروغ خانم معلم خیلی شاخدار بود.
همین مقدار را داشتهباشید تا بعد!