بعضی وقت‌ها در موقعیت‌های گوناگون طنزگویی‌ها و طنزکاری‌های ما گل می‌کند، چیزهایی می‌گوییم که گل لبخند را بر لبان حاضران شکوفا می‌کنیم. نمی‌دانم به احترام ما لبخند می‌زنند یا واقعاً نکته‌ای در آن نهفته است! در این جا می‌خواهیم شما را به چند طنز مهمان کنیم. باور کنید نمی‌دانم می توان نام طنز بر این نوشته‌ها گذاشت یا نه؟ چون همۀ این چند نوشته در ماشین اتفاق افتاد نام « طنزهای ماشینی » را بر آن‌ها گذاشتیم. این نوشته‌ها را جوری بخوانید که انگار شما هم یکی از مسافران آن تاکسی بودید و از نزدیک این صحنه‌ها را ملاحظه می‌کردید!

                                         ( 1 )

ده پانزده سال پیش که فراغ بال بیشتری داشتیم با آقا رضا رفیق و صمیمی بودیم. الان هم صمیمی هستیم ولی دست روزگار آقا رضا را مرکز نشین کرد و سالی دو سه بار بیشتر نمی‌توانیم همدیگر را ببینیم. ولی درگذشته روزی هفت هشت ساعت با هم روزگار می‌گذراندیم و به اصطلاح رفیق گرمابه و گلستان بودیم. آن روزها تاکسی‌ها در صندلی جلو دو نفر سوار می‌کردند. من و آقا رضا در صندلی جلوی تاکسی نشستیم و داشتیم به جایی می‌رفتیم. من زودتر دست به جیب بردم تا حساب کنم. آقا رضا مچ دست مرا گرفت تا او حساب کند. بیچاره مدام داشت می‌گفت امروز نوبت من است. خلاصه بعد از کلی کلنجاررفتن، موفق شدم اسکناس را از جیبم در بیاورم. در همین لحظه بود که شیطنتم گل کرد و نقشه‌ای در ذهن من شکل گرفت. من اسکناس را روی داشبورد تاکسی گذاشتم و به آقای راننده گفتم: یک نفرم!  این جا بود که آقای راننده و آقا رضا و آن سه مسافر پشتی مات شدند!

                                        ( 2 )

تاکسی گرفتم و داشتم به جایی می‌رفتم. آقای راننده خیلی عبوس بودند. گفتم کاری کنم تا این بندۀ خدا لبخندی بزنند. پولم را از جیبم درآوردم و به او گفتم: ببخشید آقا! اجازه می‌فرمایید حساب کنم؟ راننده گفت: قابل شما را ندارد. بعد شروع کرد به خندیدن!

                                         ( 3 )

من و آقایی در صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم. این آقا کرایه‌اش را به  راننده داد. آقای راننده هم از او پرسید: دو نفرید؟ بیچاره تا رفت جواب « نه » بدهد، من جلو افتادم و سریع گفتم: آری دو نفرند. بیچاره هاج و واج مرا نگاه کرد و نمی‌دانست چه بگوید!!! من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم. به مقصد که رسیدیم کرایه‌ام را با لبخند به او دادم.