پدر بزرگم روانشاد کربلایی احمد قاسمی گل افشانی  ، مثل همه ی پدر بزرگ ها دوست داشتنی بود . چون پدرم فرزند آخر خانواده بود ،  در خانه ی پدر بزرگ زندگی می کردیم . نام علی اکبر را از او به یادگار دارم . پدر بزرگ هرجا می رفت ، من نیز با او بودم . مرداد ماه شصت و هفت فرا رسید . من کلاس پنجم دبستان را تمام کردم . آفتاب عمر پدر بزرگ به زردی گرایید و در حال غروب بود . بیماری سرطان بی طاقتش کرده بود . از روزها پیش او را به سمت قبله خوابانده بودند . شام آخر فرا رسید . همسایگان ما که همه ازخویشان ما بودند  ، جمع شدند . من زار زار می گریستم . یکی از این پیر مردها گفت : بچّه ها را ببرید اتاق دیگر . در اتاق کناری با  گریه و زاری خوابم بُرد  . خواب دیدم که پدر بزرگ خوب شده است . صبح که بیدار شدم به سمت پدر بزرگ رفتم . پتو روی سرش کشیده بودند . پدر گفت : پدر بزرگ خوابیده است . اوّل نفهیدم که چه شد ؟ ! بعد وقتی دیدم مردم می آیند و فاتحه می خوانند . تازه فهمیدم که ...  .