پنج تومان بدهکارم
مهر سال 1370 من تحصیلات دورۀ دبیرستان را در مدرسۀ شهید درزی خیابان تهرانِ قائم شهر آغاز کرده بودم . ما همیشه بعد از ظهری بودیم . شیفت صبح، دبیرستان دکتر شریعتی بود با دانش آموزان تجربی و ریاضی . فاصلۀ دبیرستان ما تا میدان طالقانی ( مرکز شهر ) حدود سه کیلومتر می شد . کرایۀ تاکسی آن زمان دو تومان بود . ما چند دانش آموز ، این مسیر را پیاده به مدرسه می رفتیم تا دو تومان در جیب ما بماند برای روزهای سخت تر . ساعت پنج و نیم غروب هم ، زنگ خداحافظی از مدرسه بود . پاییز و زمستان که روزها کوتاهتر بود و سیاهی شب زودتر جلوه گری می کرد و چهره می نمود ، برگشت از مدرسه به گل افشان برای ما خیلی سخت تر می شد . ما چند دانش آموز گل افشانی رفتیم پیشِ شادروان جناب عشقعلی علیپور مدیر دلسوز دبیرستان . مشکل را که گفتیم ، جناب مدیر فرمودند : « ساعت پنج که شد ، اگر دبیران درس را تمام کردند ، شماها اجازه بگیرید و بروید . » خیلی از دبیران که خودشان روستازاده بودند و طعم سختی و مشکلات را چشیده بودند ، با گشاده رویی قبول می کردند . یکی دو بزرگوار هم بودند که قبول نمی کردند . وقتی ساعت پنج و نیم زنگ مدرسه به صدا در می آمد ، مثل تیری که انگار از چلّۀ کمانِ آرش کمان گیر رها شده باشد ، به سمت ایستگاه گل افشان می رفتیم تا به مینی بوس برسیم . یک روز وقتی به ایستگاه رسیدم ، دیدم همۀ دانش آموزان رفتند و من تنها شدم . چند دقیقه ای منتظر ماندم از گل افشانی ها هیچ خبری نشد . دیگر شب شده بود . در میان تاریکی دیدم یک آقای گل افشانی ، حق پرست نامی پیدا شدند . این آقای حق پرست حدود پنجاه سال داشتند و روزها به شهر می آمد و برای گذران زندگی کار می کرد . من که آقای حق پرست را دیدم ، قوّت قلب پیدا کردم و نفس راحتی کشیدم . در آن زمان تاکسی تلفنی ها ( آژانس ها ) چون شب هم شده بود ، صد و پنجاه تومان کرایه می گرفتند . آقای حق پرست می گفت : منتظر می مانیم تا یک ماشین آشنا پیدا شود . یکی دو ساعت منتظر ماندیم ، از آشنا خبری نشد . به قول هوشنگ ابتهاج :
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
هوا هم خیلی سرد شده بود و از طرفی دیگر گرسنگی هم تاختن آورده بود . این ها همه به یک طرف ، من نگران مادر بودم ، چون می دانستم الان مادر وقتی می بیند همۀ دانش آموزان آمدند و من فقط نیامدم ، مضطرب و نگران می شود و گریه و زاری می کند .
سه درد آمو به جانم هر سه یکبار غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره غم یار و غم یار و غم یار
« بابا طاهر »
این شد که به آقای حق پرست گفتم : دیگر هیچ آشنایی پیدا نمی شود ، هوا هم سرد شده است ، یک تاکسی بگیریم برویم که خانواده خیلی نگران شدند . آقای حق پرست یک تاکسی را صدا زد . تاکسی آمد و آقای حق پرست رفتند جلو نشستند و من صندلی پشتی نشستم . مشکل از این جا شروع شد که من نمی دانستم چند تومان پول در جیب دارم . در این فاصله فرصت را غنیمت دانستم و پول های جیبم را شمردم ، شد هفتاد تومان . کرایۀ تاکسی هم صد و پنجاه تومان بود . وقتی به گل افشان رسیدیم . آقای حق پرست صد و پنجاه تومان بر روی پیشخوان تاکسی گذاشت و ما پیاده شدیم . وقتی پیاده شدیم من تمام پول هایم را که هفتاد تومان بود ، در جیب آقای حق پرست گذاشتم . آقای حق پرست هم خیلی اصرار کردند که از من پول نگیرند ولی من قبول نکردم و هفتاد تومان را به ایشان دادم . آقای حق پرست به خانه رفتند پول مرا شمرده بود ، دید که پنج تومان آن کم است . دو سه روز از این ماجرا گذشت ، با بچّه ها داخل مینی بوس نشسته بودیم ، آقای حق پرست آمدند . مرا که دید گفتند : « پنج تومان را حاضر کردی ؟ » من خنده ام گرفت . دو سه دفعۀ دیگر هم به من گفت . من حقیقتش به خاطر تعارف های شاه عبدالعظیمی آن شبِ آقای حق پرست ، پنج تومان را هنوز به او ندادم ولی بیشتر از ده بار در زمان های دیگر که کرایۀ گل افشان صد تومان و دویست تومان و سیصد تومان شد ، حساب او را کردم . الان هر بارکه آقای حق پرست را می بینم به یاد بدهکاری پنج تومانی خود می افتم . یاد باد آن روزگاران یاد باد .