دایی من روانشاد یزدان صالحی گل افشانی چوپان بود و در جنگل های گل افشان به چوپانی می پرداخت . شب حادثه مادرم خواب دید که عقابی آمده و یکی از فرزندان او را با خود برده است . دایی من عاشق تفنگ سرپُر بوده است . شب حادثه تفنگ را می گیرد و نزدیک آغُل گوسفندان بر روی درخت توت می نشیند . ضامن تفنگ کشیده است و آمادۀ شلیک . ناگهان خواب بر او چیره می شود و با تفنگ به زمین می افتد . تفنگ سرپُر زیرِ شکم او را هدف گرفته است . با آه و فغان او ، افراد خانواده از خواب بیدار می شوند و  او را به بیمارستان می برند ولی عمرش به این دنیا نبود . در دوم خرداد 1359 در هیجده سالگی با جنگل سر سبز گل افشان وداعی همیشگی  کرد . روحش شاد .