عشق را پروانه باید تا که سوزد پیش شمع               خود مگس بسیار یابی هر کجا شکّر بود

                                                                                                          « امیر خسرو دهلوی »

 

نام مادر عزیز من ، پروانه خانمِ صالحی گل افشانی است ، چه اسم با مسمایی ! پروانه صفت در آتش شوق خدمت به خانواده  مثل بسیاری از مادران این سرزمین ، سوخت و هیچ دم نزد .

 

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز                                کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد

                                                                                                                         « سعدی »

 

مادرم حدود چهل و یک سال پیش وارد خانوادۀ ما شد . تاریخ عقد او با پدرم در شناسنامه دهم بهمن ذکر شده است و دهم بهمن در نزد ایرانیان پاک دین برابر است با جشن سده که با برافروختن آتش انجام می گیرد . چه اتفاق میمون و مبارکی ! ارتباط پروانه با شعله و آتش و ارتباط آتش با سده .

 

پدرم چون فرزند آخر خانواده بود ، در خانۀ پدر بزرگ زندگی می کردیم و مادرم پرستار پدر بزرگ و مادر بزرگ بود . مادر بزرگ به خاطر غم از دست دادن فرزند جوانش فلج شده  و مادر حدود سیزده سال از او مواظبت کرده بود تا سال شصت و سه که مادر بزرگ به رحمت خدا رفت . بعد از آن هم تا مرداد شصت و هفت که پدر بزرگ به دیدار معشوقش شتافت ، از او هم پرستاری کرد . مادر یاد گرفته بود که حتی اف هم نباید به پدر و مادر بگوید . آن ها همیشه مادرم را دعا می کردند . لحاف و تشک مادرم در خانۀ عموی پدرم روانشاد جان محمد ابوالقاسمی  که همسایۀ ما بودند ، قرار داشت . من بچّه بودم ولی یادم هست ، یک روز زن عموی پدرم روانشاد ننه جانی رزاقی مادرم را صدا زدند و گفتند : بیا لحاف و تشک تو را موش سوراخ کرده است . من و مادرم رفتیم . دیدیم بله موش ها بیشتر لحاف ها را سوراخ کردند . مادر ناراحت شدند اما چیزی نگفتند . پرستاری پدر بزرگ و مادر بزرگ یک طرف و بزرگ کردن هفت فرزند از طرف دیگر . من هیچ وقت ندیدم مادر زودتر از ماها لب به غذا بزند . تمام عشق او در خانواده اش خلاصه می شود . بی جهت نیست که به مادر ، فرشته های زمینی لقب می دهند . من دست همۀ مادران باوفا را می بوسم و خاک پای همۀ آن ها هستم . گفتن این نکتۀ هم این جا خالی از لطف نیست . مادر برایم تعریف کرد وقتی بابام به خواستگاریش رفته بود . مادر پانزده شانزده سال بیشتر نداشت . مادر می گفت : من دوست داشتم بیشتر به مادرم کمک می کردم  ، اگر من می رفتم مادرم دست تنها می شد . به خاطر همین من اول قبول نکردم . پدر بزرگ مادری ام جناب قدرت الله صالحی گل افشانی وقتی فهمید که مادرم دارد این پا و آن پا می کند که جواب منفی بدهد . تفنگ سرپُرش را به سمت مادرم گرفت و گفت : یا جواب مثبت می دهی یا با این تفنگ سر و کار داری ! دموکراسی را می بینید ! شاید جناب قدرت الله صالحی گل افشانی فهمیده بود که قرار است شش سال دیگر پدر بزررگِ علی اکبر شود به خاطر همین اصرار داشت این وصلت صورت بگیرد .