نیم شبی در گل افشان
شب از نیمه گذشت و گل افشان به خوابی عمیق فرو رفته است ، خوابی که ناشی از خستگی روزانه مردان و زنانی است که زودتر از آفتاب بیدار می شوند و از بام تا شام با هزاران امید و آرزو در مزرعه کار می کنند و شاید تنها دل آفتاب برایشان بسوزد و به خاطر این است که لشکر خواب به راحتی بر آنها غلبه کرده است :
مردمان جمله بخفتند و شب از نیمه گذشت و آنکه در خواب نشد ، چشم من و پروین است
« سعدی »
و من در ایوان خانه پدری دراز کشیده ام و به آسمان می نگرم ، آسمان امشب نورباران است . انگار مهمانی برپاکرده اند و قرص ماه هم با تمام وجود خویش در این مهمانی حاضر شده است و ستارگان هریک چشمک پرانی می کنند :
به یک کرشمه که در کار آسمان کردی هنوز می پرد از شوق چشم کوکب ها
« صائب تبریزی »
نسیم هم وزیدن گرفته و سکوت همه جا را فرا گرفته است . گاهی از فاصله ی دور آواز مرد شب پا می آید که تمام شب را بیدار است . از کناره های جنگل صدای شغالان هم به گوش می رسد و به دنبال آن سگان آبادی هم هشدار می دهند که ما بیداریم و پاسبانی می دهیم . از میان صدای شغالان ، یک صدایی دیگر هم به گوش می رسد که خیلی ترسناک است و آن صدای روباه است . مادر بزرگ روانشاد بیگم محمدی گل افشانی می گفت : هر وقت از جنگل صدای روباه شنیده می شود ، مفهومش این است پیمانه عمر کسی می خواهد که پر شود ؛ یعنی ، در آبادی کسی می میرد . بارها دیدیم که حرف او درست از آب در آمده بود . و من امشب در گذشته فرو رفته ام . دلتنگ می شوم و با خود می گویم : ای کاش از گل افشان بیرون نمی رفتم و در گل افشان می ماندم . ای کاش چوپانی بودم و هر روز به عمق جنگل فرو می رفتم و به مناجات و راز و نیاز درختان و به اذانی که به قول سهراب سپهری « باد گفته باشد سر گلدسته سرو » گوش می دادم و عشقبازی های پرندگان با شاخه های انبوه را می دیدم . شور زندگی را در تکاپوی جوانه ها به نظاره می نشستم و صدای سخن عشق حاصل از دیدار نسیم و برگ ها را می دیدم . جنگل ، عرفان ناب است . اگر از من بخواهید که خدا را تعریف کنم ، می گویم : خدا یعنی ، جنگل . نگاه کردن به جنگل عبادت است ، نماز است .
برگ درختان سبز پیش خداوند هوش هر ورقی دفتری است معرفت کردگار
« سعدی »
از سال هفتاد و چهار که از گل افشان بیرون رفتم و دانشجو شدم . مدام دلتنگم و احساس غربت می کنم .
هر کسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
« مولانا »
هنوز نتوانستم خودم را با شهر وفق بدهم ، در شهر راحت نیستم . رفتارها در شهر ، گرم و صمیمی نیست . تعارف ها از ته دل نیست . نزدیک ظهر است و صاحبخانه به شما می گوید : حالا ناهار تشریف داشتید !! مفهومش این است : زودتر رفع زحمت کن . از نگاه های سیمانی آن ها خسته شده ام ، حرف ها همه از پول شده است . رفتارها چُرتکه ای شده است ، چُرتکه می زنند اگر به نفع آن ها بود ، به کسی سلام می کنند ، با کسی رفت و آمد می کنند ، با کسی فامیل می شوند . حکایت من با شهر مثل حکایت موج و ساحل است :
با من آمیزش او ، الفت موج است و کنار دم به دم با من و پیوسته گریزان از من
« کلیم کاشانی »
از کودکی به دو شغل فکر می کردم : یکی پلیس قضایی و آن دیگری جنگلبانی ( مأمور محافظت از جنگل ) . پلیس قضایی را به این دلیل دوست داشتم که از بی عدالتی ها متنفر بودم ، دوست داشتم که حقّ مظلوم را از حلقوم ظالمانِ زالو صفت بیرون بیاورم . و جنگلبانی را هم که ناگفته پیداست . البته از این که معلّم شدم ، خداوند را شاکرم و شکر دو چندان که معلّم ادبیات فارسی هستم . اما حکایت من و گل افشان ، حکایت دیگری است . یک مثلثی در زندگی من وجود دارد : یک ضلع که خودم هستم ، دو ضلع دیگر آن گل افشان و معلمی من هستند . گل افشان و معلمی من هووی همدیگر هستند :
چه کسم من چه کسم من که بسی وسوسه مندم
گه از آن سو کشندم گه از این سوی کشندم
« مولانا »
شاید دوستانم رنجیده خاطر شوند و بگویند : پس ما کجای زتدگی تو هستیم ؟ در جواب آن ها می گویم : همه ی شماها در همان « من » حضور دارید :
من کیم ؟ لیلی و لیلی کیست ؟ من ما یکی روحیم اندر دو بدن
« مولانا »
سرگرم تماشا در آسمان ، این باغ بی کرانه خداوند و غرق در خیالات خود بودم ، دیدم مادر صدایم کرد که علی اکبر ! چرا نمی خوابی پسرم ؟ دیدم به قول طبیب اصفهانی « سینه گرم و مژه خونبار و سحر نزدیک است . » با خود گفتم :
شرح این هجران و این خون جگر این زمان بگذار تا وقت دگر
" مولانا "
«