وقتی چهار سالم بود ، هر روز صبح یک دفتر و مداد را داخل پلاستیک می گذاشتم و به همراه خواهرم معصومه خانم که دانش آموز دبستان حقیقت گل افشان بود به راه می افتادم ، مدیر مدرسه جلوی مرا می گرفت و می گفت : تو هنوز به سنّ قانونی نرسیدی . من با چشم اشک آلود دَم درِ مدرسه به صف بچه ها نگاه می کردم و حسرت می خوردم . یک روز مدیر به بچّه ها گفت : فردا وقتی به مدرسه می آیید ، گُل بیاورید که ما جشن داریم . من گفتم حالا بهترین فرصت است ، رفتم خانه ی عمویم یک پلاستیک گُل چیدم . فردای آن روز،  مدیر  گُل هایم را گرفت ولی باز مرا به مدرسه راه نداد ... چرخ روزگار گشت و گشت ؛  لطف خدا  دستگیری کرد و جبران آن روزها را  ، معلّم شدم و هر روز در مدرسه هستم .